قصه کودکانه لاک پشت و اردک ها

قصه کودکانه لاک پشت و اردک ها

روزی روزگاری، توی روستاهای اطراف سرزمین فیکولند، یه لاک پشت کوچولو زندگی میکرد.

لاک پشت کوچولو خیلی ناراحت بود که چرا نمیتونه سریع راه بره و بدوئه و هرجایی که دوست داره سفر کنه!! اون پرنده‌ها رو میدید که خیلی سریع به هر جایی که میخوان پرواز میکنن!! حتی خرگوش‌ها خیلی سریع به هر جا که میخوان میدون و میرسن!!

و لاک پشت حس میکرد که نمیتونه با دوستاش توی جنگل بازی و ماجراجویی کنه.

بنر پروموت اپ

لاک پشت می گفت: «ای خدااااا ، چرا من اینقدر کندم؟ چرا نمی‌تونم تند راه برم و برم هر جایی که دلم میخواد؟»


هر وقت پرنده‌ها رو می‌دید که تو آسمون چرخ می‌زنن، دلش غمگین می‌شد یا وقتی خرگوش‌ها رو نگاه می‌کرد که چه تند می‌دوند و می‌رسون به مقصدشون… واقعاً حسرت می‌خورد!

لاک پشت و پرنده ها

لاک‌پشت دلش می‌خواست دنیا رو ببینه، سفر بره، ماجراجویی کنه… ولی چه فایده؟ با اون خونه‌ی سنگینی که پشتش بود و پاهاش هم که کوچیک و کند بودن، هیچی دستش نمی‌اومد.

یک روز داشت کنار برکه آروم قدم می‌زد که دو تا اردک دید. با آه و حسرت بهشون گفت: «وای، خوش به حالتون… شما پرواز می‌کنید، می‌رین هر کجای دنیا. منم اینجا، زمین‌گیر…»

یکی از اردک‌ها گفت: «راستی، ما می‌تونیم کمکت کنیم! اینجا یه تیکه چوب هست، تو با دندون بگیرش. ما هم دو طرفش رو می‌گیریم و با هم پرواز می‌کنیم. کل شهر رو از بالا می‌بینی! فقط… یه شرط داره: به هیچ وجه نباید حرف بزنی! وگرنه کارت تمومه…»

لاک‌پشت کلی ذوق کرد. چوب رو محکم با دندانش گرفت. اردک‌ها هم پریدن و لاک‌پشت رو با خودشون بردند بالا. همونطور که لاک پشت و اردک ها پرواز میکردن ، از تماشای شهر و آسمان هم لذت میبردند.

یهو، یه کلاغ اومد کنارشون. کلاغ که لاک‌پشت رو دید، با تعجب گفت: «وای! تو پادشاه لاک‌پشت‌ایی که پرواز می‌کنی؟»

لاک پشت به یاد حرف اردک ها افتاد، و چیزی نگفت…

یکم که گذشت، یه غاز کنارشون اومد و به لاک پشت گفت: « مگه لاک پشت هم پرواز میکنه؟، به حق چیزای ندیده!!!»

دوباره لاک پشت به یاد حرف اردک ها افتاد و چیزی نگفت…

ملاقات عقاب و لاک پشت و اردک ها

چیزی نگذشته بود که یه عقاب اومد و گفت: « تو یه لاک پشتی ، تو آسمون چیکار میکنی؟»

لاک پشت و اردک ها و عقاب

لاک پشت که از عقاب خیلی میترسید تصمیم گرفت چیزی نگه، اما اون همیشه وقتی عقاب رو میدید، توی لاکش میرفت اما الان چون لاک پشت و اردک ها داشتن پرواز میکردن و دهن لاک پشت ، چوب رو گرفته بود، نمیتونست کاری کنه.

چقدر دلش برای لاک اش تنگ شده بود، کاش میتونست دوباره بره توی لاک گرم و نرم خودش.

همینطور که لاک پشت و اردک ها پرواز میکردن ، عقاب ادامه داد، خیلی شجاعی که توی آسمون داری پرواز میکنی، ازت خیلی خوشم اومده، اسمت چیه؟

لاک‌پشت نتوانست جلوی غرورش رو بگیرد. با غرور و افتخار جواب داد: «لاکی‌ام… آآآآآخ!»

همین که دهنش رو باز کرد، چوب از دندونش رها شد و لاک‌پشت بیچاره چرخید و چرخید و با صدای «تاپ» بزرگی افتاد تو برکه!

لاک لاک پشت ترک خورد ولی حالش خوب بود.

لاک پشت فهمید که نباید بی فکر صحبت کنه، باید همیشه قبل از صحبت کردن فکر کنه و نباید بذاره که هیجان و غرور ، مانع فکر کردن اون بشه.

منبع قصه لاک پشت و اردک ها : https://www.readthetale.com/

نظرات

نظر خودتون رو درباره این مقاله با ما به اشتراک بذارید…