سفری به دنیای قصههای آموزنده!
بچههای عزیز و پدر و مادرهای گرامی! آماده اید که 3 تا قصه جذاب و آموزنده رو بخونیم؟
توی این مقاله که فیکولند برای شما تدارک دیده، سه قصه کوتاه و قشنگ رو داریم که پر از درسها و نکات مهم برای زندگی هستن،
داستان کوتاه کودکانه شماره 1
داستان کوتاه کودکانه جوجه کوچولو و روباه حیلهگر
روزی روزگاری توی یه مزرعه قشنگ، جوجه کوچولویی همراه با مامان مرغه زندگی میکرد که به خاطر پرهای طلایی اش همه اون رو “پر طلایی” صدا میزدند. جوجه کوچولو عاشق گشت و گذار توی مزرعه و خوردن دونه بود. یه روز که طلایی داشت با خوشحالی توی مزرعه میچرخید، روباهی حیله گر، او رو دید!
روباه که خیلی گرسنه بود، نقشه شومی کشید.
روباه مکار به پر طلایی گفت:
جوجه کوچولو، به نظر خیلی خسته میای، من دوست مامان مرغی تو هستم، اگه دوست داری و از پیاده روی طولانی خسته شدی ، بیا داخل این گونی، تا من تورو ببرم پیش مامان مرغی.
پر طلایی که پاهای کوچولوش کمی خسته شده بود، گول روباه مکار رو خورد، و با شوق و ذوق ، به داخل گونی پرید.
تو همین لحظه، روباه مکار ، درِ گونی رو با دستاش محکم گرفت تا پر طلایی نتونه فرار کنه.
خیلی دیر بود اما پر طلایی تازه فهمید که اشتباه خیلی بزرگی انجام داده، اون به روباه مکار اطمینان کرده بود و حالا معلوم نبود چه اتفاقی در انتظارشه…
پر طلایی توی دل کوچولوش خدا خدا میکرد، که دوستش کبوتر مهربون، اون رو از توی آسمونا دیده باشه و بهش کمک کنه.
پر طلایی بیچاره حالا بدون هیچ کمکی توی یه گونی بزرگ گیر افتاد!
خوشبختانه دوست پر طلایی ، کبوتر مهربون ، از توی آسمون، همه ماجرا رو دیده بود و سریع یه نقشه نجات برای کمک به جوجه کوچولو کشید.
کبوتر رفت سر راه روباه نشست و وانمود کرد که پاش شکسته. روباه که خیلی خوشحال شده بود، فکر کرد یه غذای مفصل دیگه هم گیرش اومده! گونی رو زمین گذاشت و به سمت کبوتر رفت تا اون رو هم شکار کنه.
کبوتر باهوش، یه ذره یه ذره عقب میرفت و روباه رو دنبال خودش میکشوند. بالاخره پر طلایی از فرصت استفاده کرد و از داخل گونی بیرون پرید، یه سنگ بزرگ به جای خودش داخل گونی گذاشت و با تمام سرعت فرار کرد.
کبوتر که خیالش از نجات دوستش راحت شده بود، پر زد و از دست روباه فرار کرد و روی یه شاخه درخت نشست.
روباه حسابی ناامید شده بود، به سمت گونی برگشت و بخاطر وزنِ سنگهای داخل گونی، متوجه نبودن پر طلایی نشد و با خوشحالی به سمت خونه رفت.
وقتی روباه گرسنه به خونه رسید ، محتویات گونی رو توی قابلمه خالی کرد و تازه متوجه شد که پرطلایی توی کیسه نیست.
روباه که متوجه شده بود که شامی برای خوردن نداره، با ناراحتی و و فریاد از خونه بیرون دوید و سراسیمه به دنبال پر طلایی میگشت اما ، پر طلاییی و کبوتر شاد ، خیلی دور از روباه و آزادانه به زندگی توی مزرعه ادامه میدادن.
پر طلایی متوجه شد به هر کسی نباید اطمینان کنه و خطر همیشه در کمینه!
داستان کوتاه کودکانه شماره 2
داستان کوتاه کودکانه موش کوچولو و قضاوت ظاهری
روزی روزگاری، موش کوچولویِ کنجکاو و بیتجربهای به قصد گشت و گذار در مزرعه راهی شد.
همینطور که در حال قدم زدن و تماشای اطراف بود، ناگهان با یک خروسِ بزرگ و پرُغرور روبرو شد.
موش کوچولو که تا به حال خروس ندیده بود، با وحشت فریاد زد: “وای خدای من! چه موجود ترسناکی! این نوک و تاجِ بزرگ برای چیه؟ حتماً حیوان خیلی خطرناکیه! باید زودتر از اینجا فرار کنم!”
و با شتاب از خروس دور شد.
کمی بعد، موش کوچولو به گربهای زیبا و خوشرنگ برخورد کرد.
تا به حال گربه هم ندیده بود، با تعجب به او خیره شد و در دلش گفت: “چه حیوان قشنگی! چه چشمهای درخشان و دمی بلند و خوشرنگ! چقدر دوست دارم بهش نزدیک بشم!”
موش کوچولو که مجذوب گربه شده بود، کمکم به او نزدیکتر میشد که ناگهان مادرش از راه رسید و با دیدن موش در آن موقعیت خطرناک، او را سریعاً به خانه برد.
مادر با نگرانی به موش کوچولو گفت: “موشِ من، باید خیلی مراقب باشی! هرگز از روی ظاهرِ حیوانات در مورد آنها قضاوت نکن!
اولین حیوانی که دیدی و ترسناکش تصور کردی، یک خروس بود. خروسها اصلاً خطرناک نیستند و فقط صداهای بلندی از خودشان در میآورند.
اما حیوان دوم که به نظرت زیبا و دوستداشتنی میآمد، یک گربه بود. گربهها دشمنان اصلی موشها هستند و هرگز نباید به آنها نزدیک شویم!”
موش کوچولو که از اینکه اتفاق بدی براش رخ نداده بود و توسط مادرش نجات پیداکرده بود خیلی خوشحال بود و به مادرش قول داد که دیگه هرگز از روی ظاهر به کسی اعتماد نکند.
برای مطالعه داستان کوتاه کودکانه جدید، اپلیکیشن فیکولند رو از یکی از لینک های بازار و مایکت دانلود کنید.
داستان های دیگر در وبلاگ فیکولند: