قصه کودکانه سندباد | هزار و یک شب
دوستان خوبم توی این مقاله فیکولند به سراغ قصه سندباد میریم. امیدواریم لذت ببرید.
قصه کودکانه سندباد
یکی بود، یکی نبود. در شهری بزرگ و زیبا به نام بغداد، پسری شجاع و ماجراجو زندگی میکرد که اسمش سندباد بود. سندباد از کودکی عاشق شنیدن داستانهای سفر و ماجراجوییهای دریایی بود. او همیشه میگفت: “یک روز من هم با کشتی به سفرهای دور و دراز میروم و دنیاهای ناشناخته را کشف میکنم!”
روزها گذشت و سندباد بزرگ شد. او تصمیم گرفت که آرزویش را برآورده کند. در یکی از روزهای گرم تابستان، سندباد به بندر رفت و سوار یک کشتی بزرگ شد. کشتی پُر از تاجران، ملوانان و کالاهای گرانبها بود که آماده سفر به سرزمینهای دور بودند.
سندباد و همسفرانش با خوشحالی به دریا زدند و باد ملایمی کشتی را به جلو میبرد. آنها روزها در دریا بودند، تا اینکه یک روز ناگهان طوفان بزرگی به پا شد! باد شدید و امواج خروشان کشتی را به این سو و آن سو میبرد. سندباد و ملوانان همه با هم تلاش کردند تا کشتی را کنترل کنند، اما طوفان آنقدر قوی بود که کشتی را به جزیرهای عجیب و غریب برد.
وقتی سندباد و دوستانش از کشتی پیاده شدند، دیدند که آنجا خیلی عجیب است. درختان بلند و میوههای رنگارنگی در همهجا بود. پرندههایی بزرگ و زیبا در آسمان پرواز میکردند که سندباد هرگز مانند آنها را ندیده بود. او از دیدن این همه شگفتی خوشحال شد و فکر کرد: “چه جزیره شگفتانگیزی!”
اما همانطور که همه در حال تماشای زیباییهای جزیره بودند، ناگهان زمین شروع به لرزیدن کرد. سندباد به پشت سرش نگاه کرد و با تعجب دید که جزیرهای که روی آن ایستادهاند، در واقع پشت یک نهنگ غولپیکر است! نهنگ بیدار شده بود و داشت به سمت دریا شنا میکرد. همه با عجله به سمت کشتی دویدند و توانستند درست به موقع فرار کنند.
بعد از این ماجرا، سندباد به همراه ملوانان به سفرشان ادامه دادند. در طول سفرهایش، او با ماجراهای عجیب و غریبی روبهرو شد. یک بار به جزیرهای رسیدند که در آن پرندگان بزرگی به نام “رخ” زندگی میکردند. این پرندگان آنقدر بزرگ بودند که میتوانستند یک فیل را در چنگالهایشان بگیرند و پرواز کنند! سندباد و دوستانش در این جزیره گنجی بزرگ پیدا کردند که پر از الماسهای درخشان بود. اما برای به دست آوردن آن گنج، باید از چنگال پرندههای رخ فرار میکردند.
در سفر دیگری، سندباد به شهری عجیب رسید که درختانی از طلا و نقره در آن میروییدند. مردم این شهر لباسهایی از طلا و جواهر به تن داشتند و غذاهایشان با ادویههای نایاب و گرانبها تزئین شده بود. سندباد فکر کرد که این شهر مانند بهشت است، اما خیلی زود فهمید که در این شهر رازهای خطرناکی پنهان شده است. او باهوشی و شجاعت خود توانست از مشکلاتی که در این شهر به وجود آمد، جان سالم به در ببرد.
سفرهای سندباد پر از خطر و شگفتی بود. او با موجودات عجیبوغریب مانند غولهای یکچشم و مارهای غولپیکر روبهرو شد. اما سندباد هر بار با شجاعت و زیرکی توانست از دست آنها فرار کند و به سفرش ادامه دهد.
بعد از هفت سفر پرماجرا و هیجانانگیز، سندباد به بغداد برگشت. او حالا یک قهرمان بود و همه مردم داستانهای او را با هیجان گوش میدادند. سندباد از ماجراجوییهایش یاد گرفته بود که دنیا پر از شگفتیهاست و هر سفری، با اینکه ممکن است ترسناک باشد، درسهای زیادی به او میدهد.
از آن روز به بعد، سندباد دیگر نیازی به سفرهای دور و دراز نداشت، چون هر بار که داستانهای شگفتانگیزش را برای دیگران تعریف میکرد، همه به او افتخار میکردند و میدانستند که او شجاعترین و باهوشترین دریانوردی است که بغداد به خود دیده است.
و این بود داستان سندباد، پسر ماجراجو و شجاعی که از هیچ خطری نمیترسید و همیشه به دنبال کشف ناشناختهها بود!
حالا تو هم مثل پسر کوچولوی قصه، همیشه کنجکاو باش و از یادگیری چیزهای جدید لذت ببر.
قصه کودکانه سندباد رو باهم خوندیم. برای مطالعه داستان کوتاه کودکانه جدید، اپلیکیشن فیکولند رو از یکی از لینک های بازار و مایکت دانلود کنید.
داستان های دیگر در وبلاگ فیکولند: