داستان پو و عسل

ماجراجویی وینی پو و شکار عسل

داستان پو و عسل از جایی شروع شد که یه صبح روشن و سرشار از شادی در جنگل صد جریب، وینی د پو مشغول فکر کردن به عسل بود.

داستان پو و عسل

پو گفت «ای وای» و شکمش را که گرد و نرم بود، مالید. «دیگ عسلم باز هم خالی شده. فکر کنم وقتش رسیده توی یک سفر کوچک… برم دنبال عسسسسل !»

پو پیراهن قرمز همیشگی‌اش را پوشید، دیگ عسل محبوبش را برداشت و به سمت جنگل راه افتاد.

بنر پروموت اپ

داستان پو و عسل و سرنخی از کریستوفر رابین…

همان‌طور که قدم می‌زد، آهنگی آرام برای خودش زمزمه می‌کرد که ناگهان چشمش به کریستوفر رابین افتاد که زیر یک درخت بلوط بزرگ نشسته بود و کتاب می‌خواند.

پو گفت : «صبح به خیر، کریستوفر رابین، تو میدونی من از کجا میتونم یکم عسل پیدا کنم؟»

کریستوفر رابین لبخندی زد و گفت: «شنیده‌ام زنبورهای نزدیک باغ خرگوش این روزها خیلی مشغول‌اند. شاید باید از آن‌ها بپرسی!»

پو با ترس زیر لب گفت: «زنبورها؟ اوه… جایی که زنبور هست، عسل هم هست. ولی جایی که عسل هست، نیش هم هست.»

با این حال، فکر عسل طلایی و چسبناک آن‌قدر وسوسه‌انگیز بود که نتوانست بی‌خیال شود. به همین خاطر ، راه باغ خرگوش را در پیش گرفت.

داستان پو و عسل و ماجرای کمک نکردن خرگوشی

وقتی پو به خانه خرگوش رسید، خرگوش مشغول بیرون کشیدن هویج‌ها بود.

پو صدا زد: «سلام خرگوش! تو کمی عسل داری که به من بدهی؟»

خرگوش سرش را تکان داد و گفت: «پو، تو همیشه فقط به عسل فکر می‌کنی! چرا چیز دیگری را امتحان نمی‌کنی؟»

پو خیلی جدی به این پیشنهاد فکر کرد و این کار مدتی طول کشید.

«نه، ممنون. فکر می‌کنم عسل بهترین است.»

خرگوش آهی کشید و گفت: «باشه. زنبورها دور درخت سیب قدیمی وزوز می‌کنند. شاید آنجا چیزی پیدا کنی.»

داستان پو و عسل و مشکل وزوزکننده…

پو به سمت درخت سیب راه افتاد و همان‌طور که خرگوش گفته بود، یک کندوی بزرگ از شاخه آویزان بود.

پو با خودش گفت: «حالا چطور باید از زنبور عسل درخواست کنم؟ شاید اگر یک آهنگ دوستانه برایشان بخوانم، با من عسلشان را شریک شوند.»

پس گلویش را صاف کرد و شروع کرد به خواندن:

«ای زنبورهای وز وزیه با مزه، عسل میخوام یکم بدید به بنده»

چند لحظه زنبورها ساکت شدند. سپس — وِزززززززززز!

دسته‌ای بزرگ از زنبورها با سرعت از کندو بیرون آمدند!
پو برگشت و تا جایی که پاهای کوچکش توان داشت، شروع به دویدن کرد.

نفس‌زنان گفت: «ای وای! این آن جواب دوستانه‌ای نبود که می‌خواستم!»

کمک غیرمنتظره در داستان پو و عسل
درست وقتی زنبورها نزدیک بودند که به او برسند، پو اییور را دید که کنار رودخانه ایستاده بود.

اییور آرام گفت: «سلام پو، چرا می‌دوی؟»

پو نفس نفس زنان جواب داد: «زن ، زن ، زنبورهاااااا!»

اییور دمش را تکان داد و گفت: «آها… زنبورها همین‌اند، بپر توی آب.»

پو سریع و با یک شَپَلق بزرگ داخل رودخانه پرید!
زنبورها چند لحظه بالای سرش وزوز کردند، کمی گیج شدند و بعد به کندویشان برگشتند.

پو از آب بیرون آمد، خیس و خندان. «مرسی اییور. فکر کنم همین حالا به این رودخانه احتیاج داشتم.»

اییور پلک زد و گفت: «خوشحالم که مفید بودم.»

داستان پو و عسل و شگفتی شیرین…

پو داشت کم‌کم از شکار عسلش ناامید می‌شد که پیگلت را دید که با هیجان به سمتش می‌دوید.

پیگلت گفت: «وااای پو! داشتم دنبال تو می‌گشتم، یک سورپرایز برایت دارم!»

پیگلت یک دیگ کوچک عسل را که دقیقاً اندازه پنجه‌های پو بود، از کیفش درآورد.

پیگلت با خجالت گفت: «از آخرین دیگم کمی برایت نگه داشتم، چون می‌دانستم عسل تمام می‌کنی.»

قلب پو از خوشحالی گرم شد. پیگلت را محکم بغل کرد و گفت:
«ممنون پیگلت! تو حیوان کوچکی هستی، ولی قلبت خیلی بزرگ است.»

پیگلت سرخ شد. «نه بابا، مهم نیست.»

پو پنجه‌اش را در عسل فرو برد، یک لیس بزرگ زد و گفت:
«هممم… این بهترین عسل در تمام جنگل صد جریب است.»

پیگلت و پو در داستان پو و عسل

با شکمی پر و دلی حتی پرتر، پو فهمید که گاهی شیرین‌ترین عسل از مهربانی دوستان می‌آید.

پایان

برای قصه های بیشتر اپلیکیشن فیکولند رو نصب کنید و یا از طریق بلاگ قصه فیکولند وارد شوید.

منبع:

https://www.readthetale.com/series/winnie-the-pooh/ep1-poohs-honey-hunt-hijinks

نظرات

نظر خودتون رو درباره این مقاله با ما به اشتراک بذارید…