روزی روزگاری، در جنگلی انبوه فیکولند پر از درختان بلند و جویبارهای پیچ در پیچ، گرگی پیر و باهوش و روباهی زرنگ به نام زندگی میکردند. گرگ و روباه بهترین دوستان هم بودند، با اینکه متفاوت بودند، و روزهای خود را با کاوش در شگفتیهای جنگل کنار هم میگذراندند.

یک صبح آفتابی، وقتی گرگ و روباه در جنگل به دنبال توت و گردو میگشتند، جویباری درخشان و خنک پیدا کردند که آب زلالی در آن جریان داشت. گرگ با اشتیاق آب نوشید، در حالی که روباه دم خود را بازیگوشانه در آب فرو برد و آب را به اطراف پاشید.
وقتی کنار جویبار استراحت میکردند، گرگ با خوشحالی آهی کشید و گفت: «روباه ، دوست من، تا به حال فکر کردی آن طرف جنگل چه چیزهایی هست؟ چه ماجراهایی در انتظار ماست؟»
چشمان روباه از هیجان برق زد و پاسخ داد: «اوه، گرگ ، من همیشه آرزو داشتم سرزمینهای جدید را کشف کنم و گنجهای مخفی را پیدا کنم! بیا با هم یک ماجراجویی بزرگ را شروع کنیم!»
شروع سفر گرگ و روباه
و اینگونه بود که با قلبی پر از هیجان و کنجکاوی، گرگ و روباه سفر خود را آغاز کردند و مناظر و صداهای آشنا جنگل را پشت سر گذاشتند. آنها از میان بوتههای انبوه و دشتهای وسیع عبور کردند، پاهایشان آنها را به سوی ناشناختهها هدایت میکرد.
در طول مسیر، آنها با انواع موجودات روبهرو شدند – از گوزنهای زیبا گرفته تا سنجابهای بازیگوش – و داستانهای ماجراهای گذشته و آرزوهای آینده خود را با هم به اشتراک گذاشتند. با هر قدم، پیوند آنها قویتر شد و فهمیدند که هر چالشی را که پیش رویشان باشد، با هم پشت سر خواهند گذاشت.
گرگ و روباه مسیر طولانی را باهم طی کردند و در مسیر یک عالمه چیز های جالب و عجیب دیدند و تجربه های جدیدی کسب کردند. آنها با دقت به اطراف خود نگاه میکردند و کنجکاوانه به همه جا سرک میکشیدند و چیز های جیدی کشف میکردند.
و همچنین در طی این مسیر کلی باهم بازی کردند و خندیدند. قدری به آنها خوش گذشته بود که دوست نداشتند سفرشان تمام شود. همانطور که داشتند به مسیر خود ادامه میدادند ، گرگ و روباه به عمق ناشناختهها رسیدند، غاری مرموز را پیدا کردند که زیر صخرهای بلند پنهان بود. کنجکاو شدند و وارد غار شدند، قلبشان با هیجان میتپید و تونلهای تاریک و پیچ در پیچ را کاوش میکردند. کمی ترسیده بودند اما باز هم به مسیرشون ادامه دادند ، هرچی جلو تر میرفتند غار تاریک تر میشد. گرگ و روباه دست های هم رو گرفتند و ادامه دادند.
اما وقتی به قلب غار رسیدند، با خرسی ترسناک روبهرو شدند که روی کوهی از گنج به آنها نگاه میکرد. خرس با غرشی خشمگین به سمت آنها حمله کرد، چنگالهایش در نور کم غار برق میزد.
روباه به سرعت از میان پاهای خرس دوید، در حالی که گرگ روی پشت خرس پرید و با تمام قدرت خود گاز گرفت و چنگ زد. آنها با هم شجاعانه جنگیدند و دوستیشان به آنها قدرت و شجاعت در مواجهه با خطر داد.
سرانجام، با غرشی قوی، خرس به سایهها برگشت و توسط شجاعت و هوش گرگ و روباه شکست خورد. و وقتی در میان کوهی از گنج ایستادند، فهمیدند که بزرگترین گنج، پیوند دوستی آنهاست که تا همیشه باقی خواهد ماند.

با قلبی پر از غرور و شادی، گرگ و روباه از غار بیرون آمدند و به خانه در جنگل بازگشتند، سرهایشان را بالا گرفتند و بسیار خوشحال بودند. و وقتی زیر ستارگان نشستند، فهمیدند که ماجراجویی بزرگ آنها تازه آغاز شده است – زیرا با هر روزی که میگذرد، شگفتیهای جدید کشف خواهند کرد و تجربههای تازهای را کنار هم به اشتراک خواهند گذاشت، همیشه و تا ابد.
پایان!

