داستان خرگوش شجاع | قصه کودکانه آموزنده درباره شجاعت و مهربانی
داستان خرگوش شجاع 🐇💛
داستان خرگوش شجاع از یک جنگل روشن و شاد به اسم فیکولند شروع شد .
روزی روزگاری، در جنگل فیکولند که خیلی روشن و شاد بود، خرگوش کوچکی به نام بلا زندگی میکرد. بلا فقط یک خرگوش معمولی نبود — او ملکه خرگوشها بود!
همه حیوانها او را دوست داشتند چون مهربان، باهوش و همیشه آماده کمک به دیگران بود.
خانه بلا یک لانه گرم و نرم زیر یک درخت بلوط بزرگ توی جنگل فیکولند بود. هر روز بلا مطمئن میشد دوستان خرگوشش غذای کافی دارند و احساس امنیت میکنند. او عاشق پریدن و گشتن در جنگل و سلام کردن به همه بود.
شروع داستان خرگوش شجاع
یک صبح آفتابی، بلا صدای فریاد حیوانها را شنید.
«کمک! کمک!» لاکپشتی به نام تیمی فریاد زد.
بلا سریع به سمت او پرید. پرسید: «چی شده تیمی؟»
تیمی که خودش را در لاکش پنهان کرده بود گفت: «کنار رودخانه یک روباه بزرگ هست! همهمان ترسیدهایم!»
قلب بلا شروع به تند زدن کرد. روباه؟ این ترسناک بود! اما بلا میدانست که باید شجاع باشد. گفت: «نگران نباش، میروم ببینم چه خبر است.»
بلا با قدمهای آرام از میان جنگل عبور کرد. گوشهایش را صاف بالا گرفته بود و بینیاش را تکان میداد تا خوب گوش کند. خیلی زود روباه را پیدا کرد که کنار رودخانه نشسته بود و خیلی غمگین به نظر میرسید.
بلا با مهربانی گفت: «سلام آقای روباه، چرا اینجا هستید؟»
روباه با چشمانی پر از اشک سرش را بالا آورد و گفت: «اوه، ملکه خرگوشها، من گم شدهام. راه خانهام را پیدا نمیکنم و خیلی گرسنه هستم.»
دل بلا برایش سوخت. گفت: «همینجا منتظر بمان!»
او با عجله به لانهاش برگشت و مقداری هویج ترد و سیب شیرین آورد. گفت: «بفرمایید، این برای شماست.»
روباه لبخند زد و گفت: «ممنونم بلا! تو خیلی مهربانی.»
بلا هم لبخند زد و گفت: «کمکت میکنم تا به خانه برسی.»
بلا روباه را از میان جنگل، از کنار درختان بلند و روی تپههای کوچک هدایت کرد. در طول راه با هم صحبت کردند و خندیدند. روباه دیگر ترسناک به نظر نمیرسید — او فقط تنها بود!
سرانجام به لبه جنگل رسیدند.
بلا گفت: «اینجا هستیم! این مسیر تو را به خانه میرساند.»
چشمان روباه برق زد و گفت: «ممنونم بلا، تو شجاعترین خرگوشی هستی که میشناسم!»
بلا خندید و گفت: «وقتی به دیگران کمک میکنیم، همه میتوانیم شجاع باشیم.»
وقتی بلا برگشت، حیوانها شادی کردند: «هورا برای بلا! ملکه مهربان و شجاع ما!»
بلا کمی خجالت کشید و لبخند زد. آن شب، وقتی در تخت نرمش دراز کشید، احساس شادی و افتخار داشت. او میدانست که شجاعت یعنی مهربانی — حتی وقتی کمی میترسیم.
و از آن به بعد، بلا و دوستانش همیشه به یاد داشتند: مهربانی و شجاعت دنیا را جای بهتری میسازد.
این بود پایان داستان خرگوش شجاع
منبع:
https://www.readthetale.com/bedtime-stories-by-age/4-year-old/brave-bunny-queen