اردوی دایناسورها در سرزمین فیکولند
خورشید روی خط افق بود و سایههای بلندی روی زمین سنگی میافتاد. در دوردست، گروهی از بچههای هیجانزده دیده میشدند که با شوق بالا و پایین میپریدند. امروز اولین روز «اردوی دایناسورها» بود و ماجراجویی تازه آغاز شده بود.

در مرکز اردوی دایناسورها ، یک بنر بزرگ در نسیم گرم تکان میخورد. روی آن با حروفی بزرگ و طرحهای دایناسوری نوشته شده بود: «به اردوی دایناسورها خوش آمدید!» کمی آنطرفتر، ردیفی از کلبهها آماده بودند تا پذیرای ساکنان کوچک خود شوند. هر کلبه نام یک دایناسور معروف را داشت؛ از کلبهی «تیرکس» گرفته تا «تریکِراتوپس».
بچهها که گروهی متنوع و سرشار از کنجکاوی دربارهی دایناسورها بودند، با شگفتی به اطراف نگاه میکردند. سرخسهای بلند، درختان کهن و سنگهای عجیب و غریب، محیط را شبیه دوران باستان کرده بود؛ دورانی که دایناسورها روی زمین قدم میزدند.
در میان بچهها، پسری به نام «ایلیا» بود؛ علاقهمند به دیرینهشناسی با کولهای پر از دفترچه و برس.
«رونیا» هم بود؛ دختر عکاسی که مشتاق بود ماجراجوییهای اردو را ثبت کند.
مشاوران اردوی دایناسورها ، «سارا» و «یاشار»، با لبخند و کلاههای اکتشافی از راه رسیدند. سارا، که عاشق دیرینهشناسی بود، یک دندانِ بزرگ دایناسور (نمونهی مصنوعی) را بالا گرفت.
«خوش آمدید بچهها!» او گفت. «من سارا هستم و این هم یاشار. ما راهنمایان شما در اردوی دایناسورها هستیم. امروز آغاز یک سفر شگفتانگیز به گذشته است!»
یاشار ادامه داد: «ماموریت ما اینه که رازهای گذشته رو کشف کنیم، درست مثل دانشمندان واقعی. ولی نگران نباشید، کلی خوشگذرونی هم در پیش داریم!»
بچهها با شادی هورا کشیدند. یاشار به یک نقشهی بزرگ اشاره کرد که محلهای مختلف حفاری را نشان میداد.
سارا اعلام کرد: «اولین ماجراجویی ما یک حفاری دایناسوریه! اما قبلش باید ابزارهای لازم رو بگیریم.»
سارا و یاشار شروع به پخش ابزارها کردند؛ برس، بیلچه و سطلهای کوچک برای جمعآوری فسیلها. بچهها کلاهها را سر گذاشتند و کولهها را بستند، شوق در چهرهشان پیدا بود.
سارا گفت: «قبل از شروع حفاری، باید کمی دربارهی دایناسوری که ممکنه پیدا کنیم بدونیم. چه کسی چیزی دربارهی تریکِراتوپس میدونه؟»
پسرکی به نام «یاسین» دستش را بالا برد و با اعتماد گفت: «تریکِراتوپس در دورهی کرتاسهی پایانی زندگی میکرد و گیاهخوار بود. اون سه شاخ و یک یقهی استخوانی بزرگ داشت.»
سارا با لبخند تایید کرد. «عالیه، یاسین! حالا دربارهی تیرانوسوروس رکس چه کسی میدونه؟»
رونیا گفت: «تیرانوسوروس رکس یکی از بزرگترین شکارچیها بود. دندونهای تیز داشت و دستهای خیلی کوچیک، اما خیلی قدرتمند بود.»
بچهها با دقت گوش دادند و بعد همراه با مربیان به محل حفاری رفتند.
وقتی رسیدند، چشمهایشان از تعجب برق زد. جلویشان صخرههای مناسب حفاری قرار داشت. سارا شیوهی کار با ابزارها را با دقت نشان داد.
«یادتون باشه، فسیلها خیلی حساس و ارزشمند هستن. با دقت کار کنید.»
بچهها شروع کردند به جستوجو. ایلیا اولین کسی بود که چیزی پیدا کرد. او به آرامی یک دندان دایناسور کوچک و کاملاً سالم را از خاک بیرون آورد.

«نگاه کنید! چیزی پیدا کردم!» او با هیجان فریاد زد.
رونیا سریع دوربینش را بالا آورد و عکس گرفت. گروه دور او جمع شد. آن دندان، دندانِ تریکِراتوپس بود؛ یک گنج واقعی از گذشته.
در طول روز، بچهها فسیلهای بیشتری کشف کردند؛ از برگهای سنگشده تا آمونیتهای زیبا. هر کشف یادآور این بود که تاریخِ کهن زیر پای آنها خوابیده است.
یاشار گفت: «دیرینهشناسها مثل کارآگاههای گذشته هستند. هر فسیل یک داستان داره، و ما با بررسی اونها داستان زندگی روی زمین رو بازسازی میکنیم.»
سارا اضافه کرد: «و امروز شما هم به ما کمک کردید تا این داستانها رو پیدا کنیم.»
وقتی خورشید غروب کرد، بچهها خسته اما خوشحال به اردو برگشتند.
شب کنار آتش، ماجراهای روز را برای هم تعریف کردند. رونیا عکسها را نمایش داد و همه دوباره ذوق کردند.

سارا گفت: «فردا بیشتر وارد دنیای دایناسورها میشیم. اما فعلاً وقت جشن گرفتن اولین روزه!»
زیر آسمانی پر از ستاره، کنار شعلههای آتش، بچهها حس صمیمیت و ماجراجویی داشتند. آن شب، در کلبههایشان، با رؤیای دایناسورها به خواب رفتند.
اردوی دایناسورها تازه شروع شده بود، و این کاشفان کوچک آماده بودند تا رازهای میلیونها سال پیش را یکی پس از دیگری کشف کنند.
