قصه کودکانه کارگاه اختراع

قصه کودکانه کارگاه اختراع مناسب 5-7 سال

در یک شهر کوچک شلوغ، در اطراف سرزمین فیکولند یه کلبه به نام «کارگاه اختراع» وجود داشت. این کارگاه در انتهای خیابانی ناهموار با سنگ‌فرش‌های قدیمی قرار گرفته بود و درختان بلندی آن را احاطه کرده بودند که رازها را در زمزمهٔ باد بازگو می‌کردند. توی کارگاه اختراع، آقای لالین پیر زندگی می‌کرد؛ یک مخترم پیرِ مهربان با چشمانی براق، سبیلی پرپشت و یک کت قهوه‌ای بلند که پر از جیب بود.

توی این جیب‌ها انبوهی از ابزارهای ریز، پیچ، فنر و تکه‌های فلز بود—همه‌چیز که برای اختراعات فوق‌العاده‌اش لازم داشت. مردم شهر عاشق ساخته‌هایش بودند: کفش‌هایی که خودشان بندشان را می‌بستند، یک پرنده که هر آهنگی را می‌توانست بخواند، و حتی یک جارو که موقع تمیز کردن می‌رقصید.

یک بعدازظهر آفتابی، یک پسر باهوش به نام ایلیا تصادفی به کارگاه اختراع رفت. ایلیا کنجکاو و باهوش بود، با یک کوله‌پشتی پر از دفترچه و جیب‌هایی پر از سوال.

بنر پروموت اپ
لالین پیر در کارگاه اختراع

با چشمانی از هیجان گشاد شده گفت: «لالین! می‌شه با هم چیزی بسازیم؟»

لالین مکث کرد و لبخند زد. «حتماً، ایلیا . چی می‌خوای بسازیم؟»

گفت: «من می‌خوام یک ماشین بسازم که چیزای گم‌شده رو پیدا کنه. مثلاً دست‌بند خودم! هفته‌هاست گمش کردم و هنوز پیداش نکردم.»

چشمان خرس پیر برقی زد. «یک پیداکنندهٔ گم‌شده‌ها! ایدهٔ درخشانی‌ست. بیا کار رو شروع کنیم!»

آن‌ها ساعت‌ها طرح کشیدند و چیزهایی روی کاغذ نوشتند، کشوها را گشتند و مشغول سرهم‌کردن شدند. آن‌ها به دستگاهی نیاز داشتند که به اندازهٔ کافی برای حمل کردن کوچک، اما به اندازهٔ کافی برای حس کردن اشیاء گم‌شدهٔ اطراف هوشمند باشد. چراغ‌های ریز چشمک‌زن، یک صدای بیپ، و یک دکمهٔ آبی درخشان به آن اضافه کردند.

بالاخره کار تمام شد—یک گجت براق به اندازهٔ تخم‌مرغ که درست در کف دست ایلیا جا می‌شد.

ایلیا گفت: «بیا امتحانش کنیم!» و دکمه را فشار داد.

دستگاه چشمک زد و بیپ برد، بعد به سمت پنجره اشاره کرد.

لالین گفت: «بدو دنبالش!»

کارگاه اختراع لالین

ایلیا دنبال دستگاه از خیابان‌ها گذشت، از پیچ‌ها رد شد، به یک کوچه رفت و به پارک شهر وارد شد. کنار یک بوته، بیپ‌ها تندتر شدند. او دستش را پایین برد—و آنجا بود دست‌بندش، در علف‌ها می‌درخشید.

ایلیا خندید و گفت: «کار می‌کنه!» و آن را به دستش کرد.

لالین با چهره‌ای شاد گفت: «این ایدهٔ تو بود، ایلیا . و حالا شهر یک راه کاملاً تازه برای پیدا کردن چیزهای گم‌شده دارد.»

از آن به بعد، ایلیا و لالین به تیم مخترعان شهر تبدیل شدند. آن‌ها مشکلات را درست می‌کردند، معماها را حل می‌کردند و همیشه یک ذره علاقه به هر چیزی که می‌ساختند اضافه می‌کردند.

و هر بار که کسی چیزی را پیدا می‌کرد که فکر می‌کرد برای همیشه گم شده، لبخند می‌زد—و به یاد آن پسر باهوش و آن خرس مهربان می‌افتاد که این کار را ممکن کرده بودند.

پایان!


سوالات تکمیلی:

  • چرا ایلیا می‌خواست چیزهای گم‌شده را پیدا کند؟
  • اگر شما یک کارگاه مثل کارگاه اختراع داشتید، چه چیزی اختراع می‌کردید؟
  • ایلیا از لالین چه چیزی یاد گرفت؟

منبع: https://www.readthetale.com/

نظرات

نظر خودتون رو درباره این مقاله با ما به اشتراک بذارید…