کلیله و دمنه 16 ؛ داستان اتحاد

داستان‌های کلیله و دمنه 16 | داستان دوستی کلاغ و موش از حیوانات جنگل و اتحاد آنها

این قصه از کلیله و دمنه 16 که در مجله فیکولند قرار دارد به داستان دوستی حیوانات پرداخته است که اهمیت اتحاد بین افراد را به کودکان نشان میدهد:

کلیله و دمنه 16 : دوستی کلاغ و موش

کلاغي در نزديکي موشي لانه داشت. علي رغم دشمني ديرينه موش و کلاغ، کلاغ بسيار علاقه‌مند بود که با موش دوست شود. علت اين علاقه آن بود که فداکاريهاي موش را در حق دوستانش ديده بود. يک روز کلاغ نزديک سوراخ موش رفت و او را به نام صدا زد. موش در داخل سوراخ، از کلاغ پرسيد: از من چه مي خواهي ؟  

کلاغ گفت: ما همسايه هستيم و مي توانيم دوستان خوبي براي هم باشيم “. موش گفت: درمورد دشمني موش و کلاغ شنيده بودم اما از دوستي آنها چيزي نشنيده ام. اولين شرط براي دوستي بين دو نفر آن است که علاقه يک دوست سبب نابودي دوست ديگر نشود.

بنر پروموت اپ
کلیله و دمنه 16 دوستی کلاغ و موش


کلاغ گفت: بله مي دانم که کلاغها دشمن موشها هستند، اما از آن جايي که از نعمت دوستي با تو احساس اطمينان مي کنم قول مي دهم که هيچ گاه تو را شکار نکنم. آنها درباره اين موضوع بسيار صحبت کردند تا اين که سرانجام موش به راستي سخن کلاغ پي برد. پس از سوراخ خود بيرون آمد و با يکديگر دوست شدند. مدتي گذشت .

کلیله و دمنه 16 : دوستی سنگ پشت با کلاغ و موش

روزي کلاغ به موش گفت:  ما نمي توانيم اين جا زندگي آرام و راحتي داشته باشيم، چون شکارچيان اغلب از اين جا عبور مي کنند. من قبلاً در يک مرغزار کنار يک چشمه با دوست ديگرم، سنگ پشت زندگي مي کردم. جاي راحت و خوبي است و غذا نيز براي همه وجود دارد. اگر موافقت کني به آن جا برويم. مطمئنم که راحت تر از اين جاست و به ما خوش مي گذرد. موش دعوت کلاغ را پذيرفت.

سپس کلاغ موش را در سبدي گذاشت و آن را به منقار گرفت و به سوي چشمه اي که سنگ پشت زندگي مي کرد پرواز کرد. سنگ پشت از ديدن کلاغ خوشحال شد. کلاغ ماجراي دوستي با موش و چند نمونه از فداکاريهاي او را براي لاک پشت تعريف کرد. لاک پشت که باتجربه و دنيا ديده بود، سخاوت و از خود گذشتگي موش را تحسين کرد. آنها نشستند و دوستانه با يکديگر صحبت کردند.

کلیله و دمنه 16 : دوستی گوزن با کلاغ و موش و سنگ پشت

در اين هنگام گوزني را از دور ديدند که به سوي آنها مي دويد. احتمال دادند که شکارچي او را دنبال کرده است. پس کلاغ و موش و سنگ پشت هر يک به سويي گريختند. اما وقتي گوزن به آنها رسيد، کمي آب خورد و آرام ايستاد. آن سه مطمئن شدند که هيچ شکارچي او را تعقيب نمي کند. لاک پشت از گوزن پرسيد : از کجا مي آيي ؟ چرا اين قدر نگراني؟  

گوزن گفت: من در چراگاهي نزديک زندگي مي کنم. امروز دور از چراگاهم چيز سياهي ديدم، به گمان اين که دشمن است فرار کردم، تا اين که به اين جا رسيدم. “

سنگ پشت گفت: تو حيوان آرام و بي آزاري هستي و ما سه تا دوست صميمي هستيم که در اين جا با هم زندگي مي کنيم. تو هم اگر مايل باشي، مي تواني به عنوان دوست چهارم به ما ملحق شوي. گوزن پذيرفت و آن جا ماند. آنها هر روز درباره چيزهاي مختلف با هم صحبت مي کردند و خوشحال و راضي بودند.

کلیله و دمنه 16 : چه بلایی به سر گوزن آمد؟

يک روز کلاغ و سنگ پشت و موش سر قرار آمدند، اما از گوزن خبري نشد. همه نگران شدند. از کلاغ خواستند که پرواز کند و اطراف را ببيند تا ردي از گوزن بيابد. کلاغ پرواز کرد و کمي بعد برگشت و به دوستان گفت:  گوزن در دام يک شکارچي گير افتاده است. لاک پشت به موش گفت : حالا زمان از خود گذشتگي است، عجله کن و گوزن را نجات بده.

موش، بندهاي تور را بريد و گوزن از دام رها شد. در اين موقع لاک پشت هم به آنها پيوست. آهو به سنگ پشت گفت: دوست عزيز، حالا وقت فرار کردن است. تو که نمي تواني سريع فرار کني چرا اين جا آمده اي ؟  سنگ پشت جواب داد:  مي خواستم حق دوستي را ادا کرده و هنگام خطر با تو باشم. سه دوست به سنگ پشت گفتند که هرچه سريع تر از آنجا فرار کند. خود آنها هم فرار کردند. شکارچي که دقيقه اي بعد به آن جا رسيد، متوجه شد دام بريده شده و گوزن فرار کرده است.

به اطراف نگريست، ولي هيچ کس را نديد. شگفت زده بود که چگونه گوزن دام را پاره کرده است. دام را برداشت و رفت. ناگهان چشمش به سنگ پشت افتاد و با خود گفت: اگرچه سنگ پشت ارزش زيادي ندارد، ولي از هيچي بهتر است. آن را برداشت و در بکس خود گذاشت و بکس را محکم بست. بکس را روي دوشش انداخت و قدم زنان رفت.

وقتي کلاغ، موش و گوزن دوباره يکديگر را پيدا کردند، همه جا به دنبال سنگ پشت گشتند، اما رد و اثري از او نيافتند. فهميدند که شکارچي او را برده است. گوزن غمگين و ناراحت شد و گفت:  تقصير من بود. به خاطر من بود که سنگ پشت به چنگ شکارچي افتاد. حالا ديگر کاري از دست ما ساخته نيست.

کلیله و دمنه 16 : نقشه فرار ( اتحاد)

کلاغ گفت : چرا نتوانيم کاري کنيم ؟ تا زماني که اعضاي گروه با هم متحد و براي فداکاري آماده باشند، توانايي انجام هر کاري را داريم. علاج اين مشکل در دست ماست. گوزن پرسيد : “چکار بايد بکنيم ؟ کلاغ گفت: با دقت گوش کنيد، مي خواهيم نمايش خوبي اجرا کنيم. گوزن تو سر راه شکارچي دراز بکش. من مي آيم و به تو حمله مي کنم و وانمود مي کنم که مي خواهم به چشمهايت نوک بزنم.

شکارچي ما را خواهد ديد. تو از جايت بلند شو و لنگان لنگان فرار کن. شکارچي فکر مي کند که تو نمي تواني سريع بدوي، جلو مي آيد تا تو را بگيرد. وقتي به تو نزديک شد، تو سريع فرار کن. آن وقت شکارچي بکس خود را روي زمين مي اندازد تا بتواند سريع تر تو را دنبال کند. موش به سراغ بکس مي رود، آن را سوراخ مي کند تا سنگ پشت فرار کند. بعد همه فرار مي کنيم. همه با نقشه موافقت کردند.

گوزن سر راه شکارچي دراز کشيد و کلاغ وانمود کرد که به او حمله مي کند. گوزن از جايش بلند شد و لنگان لنگان دويد. شکارچي گوزن را دنبال کرد تا او را بگيرد. اما وقتي به او نزديک شد، گوزن به سرعت فرار کرد. شکارچي بکس را روي زمين رها کرد تا بتواند سريع تر بدود. موش سوراخي در کيف ايجاد کرد و سنگ پشت نيز فرار کرد.

کلاغ که از بالا مراقب بود، وقتي که ديد، موش مأموريت خود را به خوبي انجام داده و آنها هر دو پنهان شده اند، به گوزن خبر داد تا او نيز به سرعت فرار کند. شکارچي از گرفتن گوزن نااميد شد. به سوي بکس خود بازگشت تا آن را بردارد. با تعجب ديد که بکس پاره شده و سنگ پشت فرار کرده است. غمگين و نااميد بکس را برداشت و به شهر بازگشت.

موش و کلاغ و سنگ پشت و گوزن سالها به خوبي و خوشي درکنار هم دوستانه زندگي کردند و با اتحاد و همکاري، بارها يکديگر را نجات دادند . 

برای خواندن قصه های بیشتر از کلیله و دمنه وارد مجله فیکولند بشید و برای خواندن داستان‌های بیشتر از ایران و جهان، اپلیکیشن فیکولند رو از لینکهای پایین دانلود کنید.

نظرات

نظر خودتون رو درباره این مقاله با ما به اشتراک بذارید…