داستان “عنکبوتک” عنکبوت مهربان مزرعه
روزی روزگاری، در مزرعهای کوچک در دل سرزمین فیکولند ، عنکبوت مهربان و دانا به نام عنکبوتک زندگی میکرد. او موجودی شگفتانگیز بود که میتوانست تارهای ظریف و پیچیده ببافد و استعداد ویژهای در واژهها داشت. در نزدیکی او، در انبار، گوسفندی کنجکاو و مهربان به نام ببعی زندگی میکرد.
ببعی در اولین روزش در مزرعه احساس تنهایی و نگرانی میکرد. او دلش برای خانوادهاش تنگ شده بود و هیچکس را نمیشناخت. او نمیدانست که زندگیاش قرار است برای همیشه تغییر کند.
صبحی از صبحها، وقتی خورشید بر فراز مزرعه طلوع میکرد، ببعی صدای نرمی را از بالای سرش شنید که او را صدا میزد.
اون صدای عنکبوتک بود، همان عنکبوت مهربان

عنکبوتک گفت: سلام، اسم من عنکبوتکه ، اسم تو چیه؟ میخوای با هم دوست بشیم؟
ببعی گفت: منم ببعی ام، آره، چرا که نه…
با گذشت روزها، ببعی و عنکبوتک بهترین دوستان هم شدند. آنها ساعتها با هم صحبت میکردند، داستان تعریف میکردند و درباره آینده رؤیاپردازی میکردند. عنکبوت مهربان به ببعی گفت که نقشهای دارد تا ببعی رو از سرنوشت تبدیل شدن به غذای مهمونی کشاورز نجات دهد. او میخواست به همه نشان دهد که ببعی فقط یک گوسفند معمولی نیست؛ او دوستی خاص و دوستداشتنی است.
عنکبوتک با اراده و خلاقیت، شروع به بافتن تارهای جادوییاش کرد. او واژههای زیبایی را در تارهایش میبافت که ویژگیهای شگفتانگیز ببعی را ستایش میکردند. این واژههای حیرتانگیز توجه همه در مزرعه را جلب کرد، حتی انسانها را. خیلی زود، خبر در سراسر سرزمین فیکولند پخش شد.
با فرا رسیدن پاییز، مردم برای دیدن تار معجزهآسای عنکبوتک به مزرعه آمدند. آنها با شگفتی به واژههای زیبایی چون «گوسفند خاص»، «فوقالعاده»، «درخشان» و «فروتن» نگاه میکردند. ببعی مشهور شد و همه کسانی که به مزرعه میآمدند، او را دوست داشتند.

اما با آمدن زمستان، عنکبوتک ضعیف و پیر شده بود. اون میدانست که عمر عنکبوت ها بیشتر از این نیست و عمرش به پایان خودش رسیده ، اما تا آخرین لحظات عمرش ، یه دوست وفادار برای ببعی باقی ماند و او را تشویق کرد که همیشه شجاع و مهربان باشد، همانطور که خودش برای ببعی شجاع مهربان بود.
عنکبوتک در آن زمستان، از دنیا رفت و وقتی حیوانات مزرعه برای از دست دادن عنکبوتک سوگواری کردند، با میراثی که از او باقی مانده بود تسلّی یافتند. ببعی، که حالا در میان دوستانی بود که دوستش داشتند، یاد و خاطره عنکبوت مهربان را با عشق و قدردانی زنده نگه داشت.
با آمدن بهار، اتفاقی شگفتانگیز افتاد. فرزندان عنکبوتک، صدها عنکبوت کوچولوی نوزاد، از تخمهایشان بیرون آمدند و شروع به بافتن تارهای خود کردند. آنها بر نسیم سوار شدند و برای ماجراهای تازه به اطراف رفتند، در حالی که پیام دوستی و عشق را پخش میکردند.
و اینگونه، مزرعه جایی جادویی باقی ماند که یاد عنکبوتک و دوستی خارقالعادهاش با ببعی برای همیشه در آن زنده ماند. هر سال، عنکبوتهای کوچولو بازمیگشتند و به همه یادآوری میکردند که دوستی واقعی چقدر نیرومند است، حتی بین یک گوسفند و یک عنکبوت.
وقتی ستارگان در آسمان شب میدرخشیدند، حیوانات مزرعه به آسمان نگاه میکردند و دوست عزیزشان عنکبوت مهربان را به یاد میآوردند. آنها میدانستند روح او همیشه با آنهاست، که با دانایی و عشق هدایتشان میکند.
و اکنون، عزیزان من، وقتی چشمانتان را میبندید و به سرزمین رؤیا میروید، داستان عنکبوتک را به یاد بیاورید؛ جایی که یک عنکبوت کوچک و یک گوسفند، معنای واقعی دوستی و ایمان به خود و یکدیگر را به ما آموختند.
شب خوش، ماجراجویان کوچک من. خوابهای شیرینی ببینید، پر از عشق و مهربانی.
پایان!
پرسشهای دنبالکننده قصه عنکبوت مهربان :
- چه چیزی باعث شد ببعی در اولین روزش در مزرعه احساس تنهایی و نگرانی کند؟
- چگونه تارهای عنکبوتک باعث شدند ببعی از تبدیل شدن به غذای مهمونی کشاورز نجات یابد؟
- حیوانات مزرعه پس از رفتن عنکبوتک چگونه یاد او را زنده نگه داشتند؟
