داستان کودکانه بنی مهربان

روزی روزگاری، در یک روستای کوچک میان مزارع سبز و جنگل‌های بزرگ فیکولند، سگی مهربان به نام بنی زندگی می‌کرد. بنی مهربان در همه‌جا به وفاداری و شجاعتش معروف بود و همیشه آماده بود تا به هر کسی که به کمک نیاز داشت، کمک کند. اون عاشق کمک کردن به دیگران بود.

یک روز سرد زمستانی، وقتی بنی مهربان از میدان روستا عبور می‌کرد، یک گنجشک کوچک را پیدا کرد که در برف بی‌حرکت افتاده بود. پرهایش ژولیده بود و به سختی نفس می‌کشید. بنی مهربان از دیدن پرندهٔ ضعیف خیلی ناراحت شد، پس تصمیم گرفت به اون کمک کنه بنی گنجشک را با دقت در دهانش گرفت و با مراقبت به خانهٔ گرم و راحتش برد.

بنی مهربان با نگرانی از گنجشک پرسید: «گنجشک عزیز، چه اتفاقی برایت افتاده؟» و پرنده خیلی ضعیف با جیک‌جیک پاسخ داد، چشمانش پر از سپاسگزاری برای مهربانی بنی بود. بنی گنجشک را در پتویی گرم پیچید و قول داد که او را دوباره سالم کند. و از او مراقبت کرد تا کامل خوب شود.

بنر پروموت اپ

بنی مهربان

بنی مهربان در حال کمک به گنجشک

روزها به هفته‌ها تبدیل شد و تحت مراقبت بنی، گنجشک دوباره قوی شد. گنجشک از بنی خیلی تشکر کرد وآن‌ها بهترین دوستان هم شدند و کنار آتش گرم، غذا و داستان‌هایشان را با هم تعریف کردند و باهم وقت گذراندند.

یک روز صبح، وقتی برف‌ها شروع به آب شدن کرد و اولین نشانه‌های بهار در هوا پدیدار شد، گنجشک بال‌هایش را تکان داد و آمادهٔ پرواز دوباره شد. بنی خواسته گنجشک را درک کرد و میدونست که اون نیاز دارد تا پرواز کند و بنی تصمیم گرفت که گنجشک را در این سفر همراهی کند و به او قول داد در سفرش همراهش باشد.

با تکان دادن دمش، بنی مهربان گنجشک را به آن سمت روستا هدایت کرد، جایی که با دوستانشان خداحافظی کردند و بنی و گنجشک با هم ماجراجویی بزرگی را آغاز کردند.

سفر بنی مهربان و گنجشک

سفر بنی و گنجشک آن‌ها را از میان جنگل‌های انبوه و نهرهای خروشان، بر فراز تپه‌ها و دشت‌های گسترده برد. آن‌ها با چالش‌ها و خطرات زیادی روبه‌رو شدند، از صخره‌های تند تا گرگ‌های ترسناک، اما با قدرت بنی و هوش گنجشک، هر آزمایش را با شجاعت و اراده پشت سر گذاشتند. و از هم مراقبت کردند و کلی تجربه کسب کردند و باهم خاطرات خوبی ساختند.

در طول سفر، گنجشک داستان‌هایی از سرزمین‌های دور و موجودات جادویی تعریف می‌کرد و قلب بنی را پر از شگفتی و هیجان می‌کرد. و در عوض، بنی داستان‌های ماجراجویی خودش، از نجات‌های جسورانه تا دیدارهای خوشحال‌کننده، برای گنجشک تعریف می‌کرد. و آنها در کنار هم خیلی شاد و خوشحال بودند، آنها بهترین دوست های هم شده بودند.

بنی مهربان و گنجشک در حال سفر

سرانجام، پس از روزها سفر، بنی و گنجشک به لبهٔ جنگل رسیدند، جایی که گنجشک بال‌هایش را باز کرد و به سوی آسمان بزرگ پرواز کرد. بنی با افتخار تماشا کرد که گنجشک به شکلی زیبا بالای سرش پرواز می‌کند و بال‌هایش پرتوهای طلایی خورشید غروب را می‌گیرد. گنجشک روی شاخه ای نشست و با بنی خداحافظی کرد و امیدوار بودکه که دوباره همو ببینند.

گنجشک بال زد و در آسمان پرواز کرد. وقتی گنجشک در افق ناپدید شد، بنی احساس خوشحالی و سپاسگزاری را تجربه کرد. اگرچه پایان سفر بنی و گنجشک رسیده بود، دوستی‌شان برای همیشه در خاطراتشان و پیوندی که ساخته بودند، زنده خواهد ماند.

و بنابراین، با آهی خوشحال، بنی مهربان برگشت و سفر بازگشت به خانه را آغاز کرد، با قلبی پر از سپاسگزاری برای گنجشک شجاع کوچکی که زندگی‌اش را به شکلی لمس کرده بود که هرگز تصورش را نمی‌کرد.

پایان!

خداحافظی بنی مهربان با گنجشک

منبع: https://www.readthetale.com

نظرات

نظر خودتون رو درباره این مقاله با ما به اشتراک بذارید…