داستان کودکانه پرنده کوچک

روزی‌روزگاری، در جنگلی بزرگ و سبز فیکولند که پر از درختان بلند، آواز پرندگان و جویبارهای درخشان بود، پرنده‌کوچک به نام پیکو زندگی می‌کرد. او جثه‌ی کوچکی داشت، اما بسیار باهوش بود و به‌همراه خانواده‌اش در لانه‌ای گرم و دنج، بالای یک درخت بید زندگی شادی داشتند.

یک صبح روشن و آفتابی، پرنده کوچک مشغول آموزش پرواز به جوجه‌پرنده‌هایش بود. آن‌ها بال‌هایشان را تکان می‌دادند و با خنده در هوا اوج می‌گرفتند. در همان زمان، پایین‌تر در جنگل، خرسی بزرگ و بداخلاق به نام برنو با صدای سنگین قدم‌هایش در جنگل راه می‌رفت. او به بدجنسی معروف بود و همیشه حیوانات کوچک‌تر را اذیت می‌کرد.

برنو سرش را بالا گرفت و به پیکو نگاه کرد و با تمسخر گفت:
«ها! تو چه پرنده‌ی کوچولوی بی‌فایده‌ای هستی. حتی نمی‌تونی از خانواده‌ات محافظت کنی!»

بنر پروموت اپ

پرنده کوچک صاف روی شاخه ایستاد و با صدایی محکم جیک‌جیک کرد:
«بزرگ بودن همه‌چیز نیست، برنو. گاهی باهوش بودن و با هم کار کردن خیلی مهم‌تره.»

برنو با داد گفت:
«حالا می‌بینیم! من تو رو به یک مسابقه دعوت می‌کنم. هرکدوم از ما تا قبل از غروب آفتاب هرچقدر می‌تونیم غذا جمع می‌کنیم. البته تو پرنده کوچک فقط می‌تونی از خانواده‌ات کمک بگیری!»

پیکو شجاعانه سرش را تکان داد و گفت:
«قبوله، موافقم.»

پیکو پرنده کوچک و برنو خرسه بزرگ و عصبانی

شروع مسابقه پیکو پرنده کوچک و برنو خرس بزرگ

هر دوی آنها خود را برای مسابقه آماده کردند و به همه ی حیوانات جنگل گفتند تا در روز مسابقه حضور داشته باشند.

برنو با قدم‌های سنگینش رفت تا دنبال توت و عسل بگردد. با پنجه‌های قوی‌اش درخت‌ها را تکان می‌داد و توده‌های بزرگی از غذا جمع می‌کرد. در همین حال، پیکو پرنده کوچک به سمت لانه‌اش پرواز کرد.

او جوجه‌هایش را صدا زد و چالش را برایشان توضیح داد:
«ما شاید کوچک باشیم، اما باهوشیم. من دنبال حشره‌ها می‌گردم و هرکدوم از شما دونه‌ها، توت‌ها و میوه‌های ریز رو بیارید. اگه با هم همکاری کنیم، موفق می‌شیم!»

جوجه‌پرنده‌ها با هیجان جیک‌جیک کردند و به هر سمتی پرواز کردند. آن‌ها با دقت جست‌وجو کردند و فقط تازه‌ترین و خوشمزه‌ترین غذاها را جمع کردند. پیکو از شاخه‌ای به شاخه‌ی دیگر می‌پرید و حشره‌ها و توت‌های شیرین را جمع می‌کرد.

وقتی خورشید کم‌کم به افق نزدیک شد، برنو نفس‌زنان زودتر برگشت. او توده‌ی بزرگی از غذا را روی زمین ریخت و با غرور گفت:
«حالا ببین کی می‌تونه از این بهتر بیاره!»

کمی بعد، پیکو و جوجه‌هایش هم برگشتند. توده‌ی غذای آن‌ها کوچک‌تر بود، اما پر از خوراکی‌های گوناگون: توت‌های قرمز روشن، دانه‌های ترد، حشره‌های خوشمزه و میوه‌های وحشی کوچک، که همه با نظم کنار هم چیده شده بودند.

حیوانات جنگل دور هم جمع شدند تا مسابقه را تماشا کنند. جغدی پیر و دانا پایین آمد تا داور مسابقه باشد.

جغد با دقت به هر دو توده‌ی غذا نگاه کرد و گفت:
«هممم… برنو، غذای تو خیلی زیاده، اما بیشترش فقط توت و عسله. بعضی‌هاش هم له شده.»

سپس به سمت غذای پیکو پرنده کوچک برگشت و گفت:
«این غذا شاید از نظر اندازه کوچیک‌تر باشه، اما انواع مختلف خوراکی‌های سالم توش هست. با دقت و همکاری جمع شده.»

جغد لبخند زد و اعلام کرد:
«برنده‌ها، پیکو و خانواده‌اش هستند!»

حیوانات با شادی دست زدند و بال‌ها و پنجه‌هایشان را به هم کوبیدند. برنو متعجب شد، بعد به غذای له‌شده‌ی خودش نگاه کرد و آهی کشید.

او گفت:
«فکر کنم اشتباه می‌کردم. تو به من نشون دادی که باهوش بودن و کمک به همدیگه از قوی بودنِ تنها مهم‌تره.»

از آن روز به بعد، برونو دیگر زورگو نبود. او دوست حیوانات کوچک‌تر شد و از قدرتش برای کمک به آن‌ها استفاده می‌کرد.

و پیکو پرنده کوچک و خانواده‌اش به زندگی شادشان در درخت دنج خود ادامه دادند، به کاری که کرده بودند و به درسی که به جنگل داده بودند افتخار می‌کردند.

پایان 🌸

مسابقه پرنده کوچک و خرس بزرگ

منبع: https://www.readthetale.com

نظرات

نظر خودتون رو درباره این مقاله با ما به اشتراک بذارید…