داستان کودکانه | قصه مکس در دل جنگل

داستان کودکانه | قصه مکس و گم شدن توی یک روز آفتابی توی دل جنگل فیکولند

روزی روزگاری، در یک جنگل فیکولند توی لونه‌ی دنج و کوچک که با تپه‌های سرسبز احاطه شده بود، توله‌سگ کنجکاوی به نام مکس زندگی می‌کرد. مکس موهای نرم و طلایی، چشمان قهوه‌ای بزرگ و دمی لرزون داشت که هیچ‌وقت از حرکت نمی ایستاد.

اون همراه با مامان، باباش توی لونه کوچک و گرمش زندگی می‌کرد و عاشق بازی کردن در آنجا بود.

بنر پروموت اپ

یک صبح آفتابی، خانواده‌ مکس تصمیم گرفتند در کنار برکه پیک‌نیک کنند. آن‌ها سبدی پر از غذای خوشمزه آماده کردند و به راه افتادند، در حالی که مکس با خوشحالی در کنارشـان می‌دوید. جنگل پر بود از خنده‌های توله‌سگ‌ها، آواز پرندگان و عطر گل‌های شکوفا.

وقتی خانواده بساط پیک‌نیک را پهن می‌کردند، مکس پروانه‌ای قرمز و درخشان را دید که در نزدیکی پرواز می‌کرد. کنجکاوی‌اش بر او غلبه کرد و شروع به دنبال کردن پروانه کرد. او دوید و دوید، پاهای کوچکش با تمام توان حرکت می‌کردند تا بتواند آن پروانه‌ی زیبا را بگیرد.

قصه مکس و گم شدن در دل جنگل

اما پروانه دورتر و دورتر پرواز کرد و مکس را عمیق‌تر به دل جنگل کشاند. وقتی مکس بالاخره ایستاد تا نفسی تازه کند، متوجه شد که تنهاست. پارک و خانواده‌اش دیگر در دیدرس نبودند. مکس گم شده بود.

قصه مکس قصه کودکانه

با کمی ترس، مکس در جنگل پرسه زد به امید اینکه راه بازگشت را پیدا کند. در مسیر، جغد پیر و دانایی را دید که روی شاخه‌ای نشسته بود. جغد با مهربانی گفت: «سلام کوچولو، چه چیزی تو را تا عمق جنگل فیکولند کشونده؟»

مکس با صدای ناله پاسخ داد: «من گم شده‌ام. دنبال یک پروانه رفتم و حالا نمی‌توانم راه بازگشت به لونه و خانوادم رو پیدا کنم.»

جغد لحظه‌ای فکر کرد و گفت: «مسیر گل‌های آفتابگردان را دنبال کن. آن‌ها تو را دوباره به برکه می‌رسونند.»

قصه مکس و جغد دانا
داستان کودکانه آموزشی

مکس از جغد تشکر کرد و به راهش ادامه داد. خیلی زود به دشتی پر از آفتابگردان‌های بلند و زرد رسید. او مسیر را دنبال کرد و با هر قدم کمی امیدوارتر شد. اما همان‌طور که راه می‌رفت، خورشید شروع به غروب کرد و آسمان رنگ‌های صورتی و نارنجی به خودش گرفت.

قصه مکس و ملاقات با سنجاب مهربون

مکس نگران شده بود. اگر قبل از تاریکی نتواند خانواده‌اش را پیدا کند چی؟ درست در همین لحظه، صدای خش‌خش بوته‌ها را شنید. سنجابی مهربان با یک فندق بیرون آمد. سنجاب پرسید: «سلام توله‌سگ کوچولو، گم شدی؟»

مکس با دم آویزان گفت: «بله. جغد به من گفت که مسیر آفتابگردان‌ها را دنبال کنم، اما می‌ترسم قبل از تاریکی راه را پیدا نکنم.»

سنجاب لبخندی زد و گفت: «نگران نباش، من یک میان‌بُر می‌شناسم. دنبالم بیا!» سپس سنجاب مکس را از میان مسیر باریکی، زیر شاخه‌های افتاده و دور درختان بلند هدایت کرد.

بعد از مدت کوتاهی، آن‌ها از بین بوته ها بیرون اومدند و برکه رو دیدند. دم مکس با هیجان شدید تکان می‌خورد. او شادمانه واق واق کرد: «خیلی ممنون!»

مکس با عجله به محل پیک‌نیک برگشت و خانواده‌اش را دید که با نگرانی دنبالش می‌گشتند. مامان و بابای سگ ،وقتی اون رو دیدند، با دستان باز به سمتش دویدند. «مکس! ما خیلی نگران تو بودیم!» فریاد زدند و او را محکم در آغوش گرفتند.

قصه مکس داستان کودکانه

مکس صورتشان را لیسید و دمش را تکان داد، بسیار خوشحال از اینکه دوباره کنار خانواده‌اش بود. او برایشان ماجراجویی خود و حیوانات مهربانی را که به او کمک کرده بودند تا راهش را پیدا کند، تعریف کرد.

همان‌طور که خورشید غروب می‌کرد و ستارگان در آسمان چشمک می‌زدند، مکس روی پتوی پیک‌نیک کنار خانواده‌اش دراز کشید.

اون احساس امنیت و شادی می‌کرد، چون می‌دانست خانوادش چقدر دوسش دارن و مراقبش هستن و از آن روز به بعد، مکس همیشه نزدیک خانواده‌اش ماند، هرچقدر هم که پروانه‌ها وسوسه‌انگیز بودند.

پایان.

سوالات مرتبط با قصه مکس :

  • در قصه مکس ، چرا مکس در جنگل گم شد؟
  • در قصه مکس ، چه کسانی به مکس کوچولو کمک کردند تا راهش را به پارک پیدا کند؟
  • مکس از ماجراجویی‌اش چه درسی گرفت؟

برای مطالعه قصه‌های کودکانه بیشتر ، به بلاگ قصه‌های کودکانه فیکولند سر بزنید.

منبع قصه مکس :

https://www.readthetale.com/bedtime-stories-by-age/6-year-old/the-lost-puppy

نظرات

نظر خودتون رو درباره این مقاله با ما به اشتراک بذارید…