قصه قدیمی شنگول و منگول و حبه انگور
روزی روزگاری در جنگلی بزرگ و سرسبز در سرزمین فیکولند ، سه بزغالهی خوشگل و ناز به نامهای شنگول، منگول و حبه انگور با مادر مهربانشان زندگی میکردند. خانهی کوچک و دنج آنها در گوشهای از جنگل قرار داشت و همیشه از بوی خوش گلها و صدای پرندگان پر بود. شنگول و منگول دو بزغالهی بزرگتر بودند و حبه انگور بزغالهی کوچکتر و بامزهی خانواده بود.
یک روز صبح، مادر بزغالهها تصمیم گرفت که به جنگل برود و برای بچههایش غذا بیاورد. او به شنگول، منگول و حبه انگور گفت: “بچههای عزیزم، من باید به جنگل بروم تا برای شما غذا بیاورم. در این مدت شما باید در خانه بمانید و در را به روی هیچ کسی باز نکنید. حتی اگر صدای من را شنیدید، باید از من یک علامت بپرسید تا مطمئن شوید که خودم هستم.”
شنگول و منگول با هم گفتند: “چشم، مامان! ما خیلی مواظب خواهیم بود و در را به روی هیچ کسی باز نمیکنیم.” حبه انگور کوچولو هم با سر تکان دادن، موافقت کرد.
مادرشان با آرامش خاطر به سمت جنگل رفت. بعد از چند ساعت، گرگ بدجنس و گرسنهای که در کمین بود، تصمیم گرفت که از فرصت استفاده کند و بزغالههای کوچک را فریب دهد. او خودش را به شکل مادر بزغالهها درآورد و به در خانه نزدیک شد.
گرگ با صدای تغییریافتهای گفت: “بچههای عزیزم، شنگول، منگول و حبه انگور، در را باز کنید! من برگشتم و برای شما غذا آوردهام.”
شنگول و منگول که خیلی باهوش بودند، از پشت در پرسیدند: “تو واقعاً مادر ما هستی؟ اگر تو مامان ما هستی، دستهایت را نشان بده!”
گرگ دستهایش که تیره و کثیف بود را از زیر در به آنها نشان داد. شنگول و منگول با دیدن دستهای گرگ فهمیدند که او مادرشان نیست و گفتند: “نه، تو مامان ما نیستی! دستهای مامان ما تمیز و سفید است.”
گرگ ناراحت و عصبانی شد ولی تصمیم گرفت که نقشهاش را تغییر دهد. او به غار خودش رفت و دست و پاهایش را شست و تمیز کرد و به آنها آرد گندم زد تا سفید و برفی بشه. بعد دوباره به خانهی بزغالهها برگشت و این بار با صدای مهربانتری گفت: “بچههای نازنینم، شنگول، منگول و حبه انگور، در را باز کنید! من برگشتم.”
شنگول و منگول دوباره از پشت در پرسیدند: “اگر تو مامان ما هستی، دست هایت را به ما نشان بده! .”
گرگ دستهایش را از زیر در به اونها نشان داد، و بچه ها از برگشت مادرشون خوشحال شدن و منگول رفت به سمت در تا اون رو باز کنه.
همون لحظه شنگول، فریاد زد: ” نه! صبر کن، باید مطمئن بشیم.
و به آقا گرگه گفت:” تو اگه مامانمونی چرا صدات اینجوریه؟ مامان ما صداش خیلی مهربون و قشنگ بود”
گرگ که صدایش تغییر داده بود، نتوانست صدای واقعی مادرشان را تقلید کند. شنگول و منگول گفتند: “نه، تو صدای مامان ما را نداری! تو نمیتوانی مامان ما باشی.”
گرگ که دوباره نتوانسته بود شنگول، منگول و حبه انگور را فریب دهد، خیلی عصبانی شد. اون به فکر فرو رفت و این بار تصمیم گرفت که صدایش را نیز تغییر دهد. به سمت خانهی پیرزنی در جنگل رفت و از او خواست که صدایش را نرم و شیرین کند. پیرزن با دیدن گرگ ترسید ولی مجبور شد که کمک کند. او به گرگ یک شربت مخصوص داد که صدایش را نرم و شیرین میکرد.
گرگ با صدای جدیدش دوباره به خانهی بزغالهها برگشت و با صدای نرم و مهربانی گفت: “بچههای عزیزم، شنگول، منگول و حبه انگور، در را باز کنید! این منم، مامان شما!”
شنگول و منگول دوباره پرسیدند: “اگر تو مامان ما هستی، پاهایت را به ما نشان بده! پاهای مامان ما خیلی ظریف و سفید است.”
گرگ که این بار همه چیز را درست کرده بود، پاهایش را نشان داد و شنگول و منگول نتوانستند تفاوت را تشخیص دهند. بالاخره شنگول، منگول و حبه انگور باور کردند که او مادرشان است و در را باز کردند.
گرگ بدجنس به محض اینکه وارد خانه شد، به سمت شنگول و منگول حمله کرد. شنگول و منگول که خیلی ترسیده بودند، به سرعت به گوشهای از خانه پناه بردند و شروع به جیغ زدن کردند. حبه انگور کوچولو هم از ترس در گوشهای پنهان شد.
در همین لحظه، مادر واقعی شنگول، منگول و حبه انگور که در راه بازگشت به خانه بود، صدای جیغ بچههایش را شنید. او با عجله به سمت خانه دوید و دید که گرگ بدجنس به بچههایش حمله کرده است. مادر با شجاعت تمام به گرگ حمله کرد و او را از خانه بیرون کرد.
گرگ که خیلی ترسیده بود، به سرعت فرار کرد و دیگر هرگز جرأت نکرد که به خانهی شنگول، منگول و حبه انگور نزدیک شود. مادر بزغالهها بچههایش را در آغوش گرفت و به آنها گفت: “بچههای عزیزم، شما خیلی شجاع بودید. اما یادتان باشد که همیشه باید مراقب باشید و به هر کسی اعتماد نکنید.”
شنگول، منگول و حبه انگور قول دادند که همیشه حرفهای مادرشان را گوش کنند و از آن روز به بعد، زندگی آرام و شادی داشتند. هر روز در کنار مادرشان بازی میکردند و از جنگل زیبای اطراف خانهشان لذت میبردند.
و اینگونه بود که اونها یاد گرفتند که همیشه باید مراقب باشند و به هر کسی اعتماد نکنند. و مادرشان هم همیشه با آنها بود تا آنها را از هر خطری حفظ کند.
برای مطالعه قصه های بیشتر اپلی