داستان کودکانه سامی عنکبوت

روزی روزگاری، در گوشه‌ای دنج از جنگل های فیکولند ، عنکبوتی به نام سامی زندگی می‌کرد. سامی عنکبوت معمولی‌ای نبود؛ در واقع او عنکبوتی نه‌چندان ترسناک بود. در حالی که همهٔ عنکبوت‌های دیگر جنگل تلاش می‌کردند تا حد ممکن تارهای زیبا درست کنند ، سامی متفاوت بود. او نمی‌خواست فقط تار درست کند؛ او می‌خواست عنکبوت مفیدی باشد و دوست پیدا کند.

شب یلدا در راه بود و جنگل پر از هیجان شده بود. همهٔ موجودات مشغول آماده‌ شدن برای طولانی ترین شب سال بودند. جغدها هوهوهای خود را تمرین می‌کردند، خفاش‌ها جیغ‌های تیزشان را آماده می‌کردند، و عنکبوت‌ها هم بهترین تارهایی را که می‌توانستند می‌بافتند.

اما سامی نه. او با قلبی سنگین به عنکبوت‌های دیگر نگاه می‌کرد که تارهایشان را می‌بافتند. او دلش می‌خواست مفید و دوست‌داشتنی باشد و یک دوست خوب پیدا کند.

بنر پروموت اپ
داستان کودکانه سامی عنکبوت

یک عصر تیره و گرفته، تنها چند روز مانده به شب یلدا، سامی صدای ضعیف و ناراحت‌کننده‌ای شنید. صدا از جایی بالاتر، جایی که شاخه‌ها به آسمان تاریک می‌رسیدند، می‌آمد. سامی عنکبوت سریع بالا رفت تا ببیند چه خبر است.

آنجا، چسبیده به یک شاخه، یک خفاش کوچولوی گمشده بود. او گریه می‌کرد و بال‌های کوچکش از ترس می‌لرزیدند.

«سلام اون بالا»، سامی عنکبوت با صدایی هرچه دوستانه‌تر صدا زد. «حالت خوبه؟»

خفاش با چشمانی اشک‌آلود به پایین نگاه کرد. «گم شدم»، با گریه گفت. «نمی‌توانم راه خانه‌ام را پیدا کنم.»

سامی عنکبوت با دیدن خفاش کوچک و وحشت‌زده دلش به درد آمد. «نگران نباش»، گفت، «من می‌توانم کمکت کنم تا راه خانه‌ات را پیدا کنی.»

پس سامی شروع کرد به ریسیدن رشته‌ای ابریشمی از تارهایش. او رشته‌ای محکم و قوی بافت که از شاخه تا جایی که خفاش بود می‌رسید.

سامی عنکبوت گفت: «بچسب بهش، من تو را به خانه می‌برم.»

سامی عنکبوت و خفاش کوچولو

خفاش لحظه‌ای مردد بود اما بعد چنگال‌های کوچک خود را دور رشته پیچید. سامی با دقت او را تا کف جنگل پایین آورد.

وقتی به زمین رسیدند، خفاش اطراف را نگاه کرد و محیط را شناخت. لبخندی سپاسگزار به سامی عنکبوت زد. «خیلی ممنون»، جیر جیر کرد. «فکر می‌کردم برای همیشه گم شده‌ام.»

سامی با شادی درخشید. او دوستی جدید پیدا کرده بود و اصلاً کسی را نترسانده بود. خفاش توضیح داد که در راه رسیدن به مهمانی سالانهٔ خفاش‌ها گم شده بودند.

سامی با چشمانی پر از هیجان گفت: «به نظر خیلی سرگرم‌کننده می‌آید!»

خفاش و سامی عنکبوت

خفاش سامی را به مهمانی دعوت کرد و سامی با خوشحالی پذیرفت. آن‌ها در کنار هم در نور مهتاب پرواز کردند و صدای خنده و موسیقی را دنبال کردند.

مهمانی فوق‌العاده بود! خفاش‌های کوچک و بزرگ در زیر نور ماه می‌رقصیدند و می‌خندیدند. سامی احساس کرد که جای خودش را در دنیا پیدا کرده است، در میان موجودات مهربانی که آن‌ها هم نمی‌خواستند ترسناک باشند.

هرچه شب می‌گذشت، سامی و خفاش به بهترین دوستان دنیا تبدیل شدند. آن‌ها رقصیدند، آواز خواندند و خندیدند تا زمانی که خورشید کم‌کم طلوع کرد.

یلدا و سامی عنکبوت

وقتی وقت رفتن شد، خفاش گفت: «سامی ، تو بهترین دوستی هستی که یک خفاش می‌تواند داشته باشد. از این به بعد، تو یک عضو افتخاری خانوادهٔ خفاش‌ها هستی.»

سامی با شنیدن این حرف‌ها قلبش از خوشحالی پر شد. او جایی که واقعاً به آن تعلق داشت پیدا کرده بود و دوستی برای تمام عمر به دست آورده بود.

از آن روز به بعد، سامی و خفاش از هم جدا نشدند. آن‌ها ماجراجویی‌های زیادی را با هم گذراندند و در سراسر جنگل دوستی و مهربانی پخش کردند. سامی یاد گرفته بود که متفاوت بودن اشکالی ندارد و مهربان بودن بهترین راه برای پیدا کردن دوست است.

و این‌گونه، سامی ئ، عنکبوت نه‌چندان ترسناک، همیشه خوشبخت زندگی کرد، در میان دوستانی که او را همان‌گونه که بود دوست داشتند.

پایان!

منبع: https://www.readthetale.com/

نظرات

نظر خودتون رو درباره این مقاله با ما به اشتراک بذارید…