داستان کودکانه درباره گم شدن کاپ کیک های لیلی
روزی روزگاری، در روستایی دنج در اطراف سرزمین فیکولند، که با تپهها و دشتهای سبز احاطه شده بود، دختری به نام لیلی زندگی میکرد. لیلی به پختن و آشپزی کردن، علاقه زیادی داشت و همه روستا عاشق کیک های لیلی بودن.
همهی مردم روستا، لیلی را به خاطر مهربانیاش، خندهاش که مانند صدای زنگهای بادی بود، و استعداد شگفتانگیزش در پختن کاپکیکهای خوشمزه دوست داشتند.
روزی آفتابی، لیلی تصمیم گرفت کاپکیکهای وانیلی معروفش را برای یک جشن ویژه در میدان روستا بپزد.
او آرد، شکر و کره را با دقت اندازهگیری کرد و همه را با عشق با هم مخلوط کرد.
بوی شیرین وانیل، آشپزخانهی گرمش را پر کرد، در حالی که کاپکیکها بهطور کامل در فر میپختند.
وقتی کاپکیکها آماده شدند، لیلی آنها را روی طاقچهی پنجره گذاشت تا خنک شوند و خودش برای آوردن وسایل تزیین رفت.
اما وقتی برگشت، دلش فرو ریخت — کاپکیکها ناپدید شده بودند!

لیلی با نگرانی گفت: «واای نه! کاپ کیکهام کجا رفتند؟» لیلی با عجله اطراف را نگاه کرد.
سپس صدای خندهای را از پشت بوتههای باغش شنید.
لیلی از میان برگها نگاه کرد و دو سنجاب بازیگوش به نام میشولک و ملوسک را دید.
هر دوی آنها خردهکیک روی سبیلهایشان داشتند.

لیلی خندید و گفت: «میشولک! ملوسک! شما کاپکیکهای من رو برداشتید؟»
سنجاب ها با حالت شرمنده به او نگاه کردند.
میشولک جیرجیرکنان گفت: «متأسفیم، لیلی! بوی آنها آنقدر خوشمزه بود که نتوانستیم مقاومت کنیم!»
لیلی نتوانست جلوی خندهاش را بگیرد وقتی چهرههای بامزهی آنها را دید.
او گفت: «خب، خوشحالم که خوشتان آمده! ولی دفعهی بعد، اول از من اجازه بگیرید، باشه؟»
میشولک و ملوسک با اشتیاق سر تکان دادند و قول دادند بدون اجازه، دیگر کاپکیکی برندارند.
لیلی با لبخندی گرم آنها را بخشید و تصمیم گرفت یک دستهی دیگر کاپکیک برای جشن روستا بپزد.
وقتی لیلی کار تزیین کاپکیکهای جدید را تمام کرد، صدای کوبیدن در را شنید.

دوستانش از روستا بودند که دربارهی ناپدید شدن کاپکیکها و خوشمزه بودن اونها شنیده بودند و آمده بودند تا از کاپ کیک لیلی ، مزه کنند.
همگی با هم میزی در میدان روستا آماده کردند و کاپکیکها را بهزیبایی روی آن چیدند.
اهالی روستا گرد هم آمدند، از دیدن خوراکیهای خوشعطر و کیک لیلی لذت بردند و در زیر آفتاب گرم با هم خندیدند و داستان گفتند.
لیلی وقتی دید همه از کاپکیکهایش لذت میبرند احساس خوشبختی و خوشحالی کرد.
از آن پس، لیلی همیشه برای دوستان حیوانش کاپکیک اضافه میپخت، چون آنها اغلب به باغش سر میزدند.
و هر وقت کسی دربارهی داستان کاپکیکهای گمشده سؤال میکرد، لیلی فقط لبخند میزد و میگفت: «ماجراجویی شیرینی بود!»
و اینگونه، در آن روستای دنج که با تپهها و دشتهای سبز احاطه شده بود، کاپکیک لیلی نه تنها به خاطر طعمش ، بلکه به خاطر شادی ، خنده و داستان بین سنجاب ها خیلی معرف شدن.
پایان.
سؤالات فالوآپ (پرسشهای پایانی درباره قصه کیک های لیلی ):
- چه کسانی پشت ماجرای گمشدن کاپکیکها بودند؟
- لیلی وقتی فهمید چه بلایی سر کاپکیکهایش آمده، چه واکنشی نشان داد؟
- چگونه مردم روستا در پایان توانستند با هم از کاپ کیک های لیلی لذت ببرند؟
