داستان کودکانه مورچه و ملخ به کودکان یاد میدهد که باید برای آینده برنامهریزی کنند و همیشه به فکر روزهای سخت باشند، در این سری از قصه های فیکولند ، به روایت این داستان میپردازیم.
داستان کودکانه مورچه و ملخ
روزی روزگاری در یک جنگل سرسبز و زیبا، یک مورچه کوچولو به نام موچولو زندگی میکرد. او همیشه مشغول کار و جمع کردن غذا بود. مورچه کوچولو بسیار سختکوش و مسئولیتپذیر بود و میدانست که برای زمستان سرد و برفی باید غذا جمعآوری کند. در همان جنگل، یک ملخ شاد و بازیگوش به نام ملخ شادان هم زندگی میکرد. او همیشه در حال آواز خواندن و بازی کردن بود و از زندگی بیخیال خود لذت میبرد.
یک روز تابستانی گرم، ملخ شادان در حالی که روی یک برگ سبز نشسته بود و با خوشحالی میپرید، مورچه کوچولو را دید که سخت مشغول جمع کردن دانههای گندم است. ملخ با خنده و شادی به سمت مورچه رفت و گفت: “مورچه کوچولو، چرا اینقدر سخت کار میکنی؟ بیا با من بازی کن و از تابستان لذت ببر!”
مورچه کوچولو با لبخندی مهربان جواب داد: “ملخ شادان، من باید غذا جمع کنم تا در زمستان گرسنه نباشم. تو هم باید کمی فکر آینده باشی و برای روزهای سرد غذا جمع کنی.”
ملخ شادان با صدای بلند خندید و گفت: “آینده؟ زمستان؟ هنوز خیلی وقت داریم، بیا خوش بگذرونیم و بازی کنیم!”
مورچه کوچولو سری تکان داد و با مهربانی گفت: “ملخ شادان، من نمیتوانم وقت را تلف کنم. هر لحظه از تابستان برای جمعآوری غذا ارزشمند است.”
روزها گذشت و فصلها تغییر کردند. پاییز آمد و درختان جنگل به رنگهای زیبا و مختلف درآمدند. برگهای زرد و نارنجی بر زمین ریختند و هوا کمی سردتر شد. مورچه کوچولو با صبر و سختکوشی، انبارش را پر از غذا کرده بود. او هر روز با دقت و برنامهریزی دانهها و برگها را جمعآوری میکرد و در انبار خود ذخیره میکرد.
اما ملخ شادان همچنان بیخیال و شاد در حال بازی و آواز خواندن بود. او فکر میکرد که همیشه تابستان خواهد بود و نیازی به نگرانی درباره زمستان ندارد. او همچنان به مهمانیها میرفت و با دوستانش در جنگل بازی میکرد.
مورچه و ملخ در زمستان سرد
بالاخره زمستان سرد و برفی از راه رسید. برف سنگینی روی جنگل نشست و همه جا را سفید پوش کرد. درختان بدون برگ و سرد بودند و حیوانات جنگل به خانههای گرم خود پناه برده بودند. مورچه کوچولو در خانهی گرم و نرمش بود و از غذایی که جمع کرده بود، لذت میبرد. او به یاد روزهایی که سخت کار کرده بود افتاد و خوشحال بود که تلاشهایش به نتیجه رسیده است.
اما ملخ شادان، سرد و گرسنه، در میان برفها سرگردان بود. او هیچ غذایی برای خود ذخیره نکرده بود و حالا نمیدانست چه کار کند. او از سرما میلرزید و به دنبال مکانی گرم میگشت. یک روز، ملخ شادان به خانهی مورچه کوچولو رسید و با صدایی لرزان گفت: “مورچه کوچولو، من سردمه و گرسنهام. میتونی به من کمک کنی؟”
مورچه کوچولو با مهربانی در را باز کرد و گفت: “البته ملخ شادان، بیا داخل. من غذا برایت دارم و میتوانی در خانهی گرم من بمانی.”
ملخ شادان با تشکر وارد خانهی مورچه شد. او در کنار آتش گرم نشست و غذایی خوشمزه خورد. مورچه کوچولو با محبت برایش غذا آورد و از او پذیرایی کرد. ملخ شادان احساس شرمندگی میکرد و به مورچه گفت: “مورچه کوچولو، من خیلی اشتباه کردم. نباید اینقدر بیخیال و سطحینگر میبودم. از تو خیلی ممنونم که به من کمک کردی.”
مورچه کوچولو با لبخندی گفت: “اشکالی ندارد ملخ شادان. مهم این است که از این تجربه درس بگیری و برای آینده برنامهریزی کنی. همیشه به فکر روزهای سخت هم باش و برای آنها آماده باش.”
ملخ شادان با تصمیمی قاطع گفت: “حتماً این کار را خواهم کرد. در بهار آینده مثل تو تلاش میکنم و برای زمستان غذا جمع میکنم.”
بهار از راه رسید و جنگل دوباره زنده شد. مورچه کوچولو و ملخ شادان هر دو مشغول کار و تلاش شدند. ملخ شادان از تجربهی گذشتهاش درس گرفت و فهمید که باید برای آینده برنامهریزی کند و همیشه به فکر روزهای سخت هم باشد.
و این بود داستان کودکانه مورچه و ملخ. این قصه به ما یاد میدهد که باید برای آینده برنامهریزی کنیم، سختکوش باشیم و همیشه به فکر روزهای سخت هم باشیم.
برای مطالعه قصههای کودکانه بیشتر اپلیکیشن فیکولند رو از بازار و مایکت دانلود کنید.