ماجراجوی ایلیا در دل جنگل فیکولند
ماجراجویی ایلیا از دل جنگلهای فیکولند شروع شد، جایی که ایلیا به همراه پدرش تصمیم گرفتن تا طی یک سفر کمپینگ و ماجراجویی، به تجربیات جدیدی برسن.
ایلیا به صفرهای کمپینگ و پر چالش علاقه زیادی داشت، درست مثل پدرش، و تجربه های خیلی خوبی رو در سفرهای قبلی کسب کرده بود، اون به چالش های سفرهای کمپینگ و حیووانات علاقه زیادی داشت.
اون میدونست برای روشن کردن آتش چطوری باید هیزم ها رو بچینه، چطوری توی طوفان و بارون آتیش روشن کنه، چطوری چادر رو نصب کنه و حتی میدونست که چطوری بدون روشن کردن گاز یا پیکنیکی در داخل چادر، باید فضای چادر رو گرم نگه داره، چون ایلیا خوب میدونست که روشن کردن پیکنیکی توی چادر خیلی خطرناکه و ممکنه منجر به خفگی بشه.
یک روز که ایلیا تصمیم گرفت برای جمع کردن هیزم کمی از محل کمپ دور بشه، متوجه شد که به طور دقیق نمیدونه چطوری باید به محل کمپ برگرده، هوا رو به تاریکی میرفت و این موضوع ایلیا رو نگران کرده بود، چون شب ها جنگل خطرناکه و حیوانات وحشی برای گرفتن شکار و غذا، توی جنگل پرسه میزنن، علاوه بر این ، اون نمیتونست توی شب به راحتی اطرافش رو ببینه.
ایلیا مسیرهای مختلفی رو برای برگشت به محل کمپ شان امتحان کرد، اما بعد از حدود نیم ساعت متوجه شد که به طور کامل گم شده ، متاسفانه ایلیا بیش از حد از اردوگاهشان دور شده بود چون هرچی پدرش رو صدا زد، چیزی نشنید. درختان بلند مانند نگهبانان عظیم دور او را گرفته بودند و تنها صدایی که شنیده میشد خشخش برگها در نسیم ملایم بود. او آرزو میکرد که کاش به توصیههای پدرش بیشتر توجه کرده بود.
اما ایلیا مجبور بود که یه سر پناه برای خودش آماده کنه، و با توجه به اینکه هوا داشت تاریک میشد، اون باید با روشن کردن آتیش، حیوانات وحشی رو از خودش دور میکرد.
تنها چیزی که ایلیا همراه خود داشت، یک کولهپشتی کوچک بود که در آن یک بطری آب، یک ساندویچ و تبرچهی قدیمی پدرش قرار داشت؛ ابزاری که اجازه داشت در مواقع اضطراری همراه داشته باشد. تبرچه ابزاری محکم با دستهای چوبی و تیغهای تیز بود و وقتی در دستانش قرار میگرفت، سنگین به نظر میرسید. پدرش به او یاد داده بود که چگونه از آن برای خرد کردن چوب و تراشیدن شاخهها استفاده کند. حالا ایلیا امیدوار بود که این ابزار به او کمک کند راهش را پیدا کند یا دستکم او را در امنیت نگه دارد.
با شروع غروب خورشید، ایلیا فهمید که باید سریع عمل کند. او در میان درختان، یک فضای باز کوچک یافت و تصمیم گرفت برای شب، در اونجا پناهگاهی بسازد. به یاد توصیههای پدرش، با تبرچه شاخههای باریکی برید و برگها را جمع کرد تا یک سایهبان ساده بسازد که به یک تختهسنگ بزرگ تکیه داده شده بود. تبرچه کار شاخهها را بهسرعت راه انداخت و خیلی زود، ایلیا پناهگاه کوچکی داشت و با خورده چوبهایی که داشت آتیشی رو روشن کرد و با هیزم های داخل جنگل ، آتش رو روشن نگه داشت و حالا اون یه پناهگاه گرم و امن داشت .
وقتی پناهگاه آماده شد، ایلیا نشست و ساندویچش را خورد، در حالی که سعی میکرد آرام بماند. او به پدرش فکر کرد و اینکه چقدر باید نگران او باشد. آرزو میکرد که میتوانست پیامی برایش بفرستد، اما تلفنش هیچ سیگنالی نداشت. تنها کاری که از دستش برمیآمد، انتظار کشیدن و امید به این بود که کسی به دنبالش بیاید. با فرارسیدن تاریکی، ایلیا تلاش کرد بخوابد، اما هر صدایی باعث میشد از جا بپرد. او تبرچه را محکم در دست گرفته بود و با این فکر کمی احساس امنیت میکرد که این وسیله کنار اوست.
روز دوم ماجراجویی ایلیا در دل جنگل
صبح روز بعد، قصه ماجراجویی ایلیا با صدای چهچه پرندگان و نور خورشید که از میان شاخهها میتابید شروع شد، و ایلیا از خواب بیدار شد. روشنایی روز کمی به او آرامش داد، اما میدانست که باید هرچه زودتر راه بازگشت را پیدا کند. او به یاد آورد که پدرش گفته بود همیشه هنگام راه رفتن در جنگل باید ردپایی به جا بگذارد. پس با استفاده از تبرچه شروع به ایجاد شیارهای کوچک روی تنهی درختان کرد تا مسیری برای بازگشت داشته باشد، اگر دوباره گم شد.
ایلیا هنگام راه رفتن با دقت به هر صدایی که نشانی از حضور انسانها میداد گوش میداد. پس از ساعتها راه رفتن و علامتگذاری درختان، به جویباری رسید. خم شد تا جرعهای از آب خنک آن بنوشد و متوجه ردپاهایی روی زمین شد. آنها کوچک بودند، شبیه ردپای کودک، و به عمق جنگل میرفتند. قلب ایلیا تندتر زد. ممکن بود کسی دیگر هم اینجا باشد؟
با دنبال کردن ردپاها، ایلیا به یک اردوگاه متروک کوچک رسید. یک اجاق دستساز با چوبهای سوخته و پتوئی کهنه روی زمین بود. به نظر میرسید کسی قبلا در اینجا بوده باشد، اما همین به ایلیا امید داد. اگر کسی قبلاً اینجا کمپ زده بود، یعنی او خیلی از تمدن دور نشده است.
ایلیا تصمیم گرفت خودش آتشی روشن کند. او شاخههای خشک و برگها را جمع کرد و با کمک تبرچه، سنگی برداشت و همانطور که پدرش یاد داده بود جرقه ایجاد کرد. بعد از چند بار تلاش، شاخهها آتش گرفتند و شعلهای کوچک جان گرفت. ایلیا احساس غرور کرد. آتش او را گرم میکرد و شاید حتی به نجاتدهندگان کمک میکرد او را پیدا کنند.
آن شب، در حالی که کنار آتش نشسته بود، ایلیا به این فکر کرد که تنها در یک روز چهقدر یاد گرفته است. تبرچه چیزی فراتر از یک ابزار ساده بود؛ این وسیله به ریسمان نجاتش تبدیل شده بود. او با آن پناهگاه ساخته بود، مسیر را علامتگذاری کرده بود و حتی آتش روشن کرده بود. این ابزار به او اعتمادبهنفس داده بود که ادامه بدهد، حتی وقتی احساس ترس و تنهایی میکرد.
روز سوم ماجراجویی ایلیا در دل جنگل
صبح روز بعدی از ماجراجویی ایلیا ، اون تصمیم گرفت مسیر جویبار را دنبال کند. پدرش روزی به او گفته بود که جویبارها اغلب به رودخانهها میرسند و رودخانهها به آدمها. او همچنان درختان را علامتگذاری میکرد تا مطمئن شود دوباره گم نشود. ساعتها گذشت و پاهای ایلیا خسته شدند، اما او ادامه داد، مصمم بود که کمک پیدا کند.
ناگهان صدایی شنید که قلبش را به تپش انداخت—صدایی که نامش را صدا میزد. «ایلیا! ایلیا!» صدا ضعیف بود، اما واقعی. ایلیا با تمام توان فریاد زد: «من اینجام! این طرف!» او به سوی صدا دوید و خیلی زود پدرش را دید که به همراه دو جنگلبان به سمتش میدود.
پدر ایلیا او را محکم در آغوش گرفت، چهرهاش پر از آرامش و آسودگی بود. گفت: «من همهجا دنبالت میگشتم. خیلی خوشحالم که سالمی.»
ایلیا تبرچه را نشان داد و توضیح داد: «ازش استفاده کردم. پناهگاه ساختم، درختها رو علامتگذاری کردم و حتی آتش روشن کردم. درست مثل چیزی که یادم دادی.»
پدرش با لبخندی افتخارآمیز گفت: «عالی بودی، ایلیا. آرام ماندی و از عقل و آموزشهایت استفاده کردی. من خیلی بهت افتخار میکنم.»
وقتی آنها به سمت اردوگاه بازمیگشتند، ماجراجویی ایلیا ، به اون احساس موفقیت و توانایی داده بود . او با طبیعت روبهرو شده بود و قویتر از قبل بیرون آمده بود. از آن روز به بعد، میدانست که میتواند از پس هر چالشی برآید. تبرچه، این ابزار مطمئن، چیزی فراتر از یک وسیله بود؛ راهنما و محافظ او شده بود. و ایلیا میدانست که همیشه درسهایی را که در جنگل آموخته با خود همراه خواهد داشت، هر جا که برود.
پایان.
سؤالات پایان داستان ماجراجویی ایلیا
- ایلیا وقتی در جنگل گم شده بود، از تبرچه برای چه کارهایی استفاده کرد؟
- چرا ایلیا تصمیم گرفت مسیر جویبار را دنبال کند و این کار چطور به او کمک کرد راهش را پیدا کند؟
- به نظر تو ماجراجویی ایلیا در دل طبیعت چه چیزی رو به ما یاد میده؟
برای مطالعه قصههای کودکانه بیشتر ، به بلاگ فیکولند سر بزنید.
منبع قصه ماجراجویی ایلیا :
https://www.readthetale.com/bedtime-stories-by-age/9-year-old/hatchet