قصه چوپان دروغگو | داستان پسری که با دروغ همه چیز رو به باد داد.
روزی روزگاری در سرزمین دور، در اطراف سرزمین فیکولند، پسربچه ای که به شغل چوپانی مشغول بود، زندگی میکرد.
اون از صبح تا شب باید مراقب گوسفندای صاحب کارش میموند. کارش فقط این بود که بشینه وسط مزرعه و نیگا کنه گوسفندا چطور علف میخورن و میچَرن. خلاصه بگم، خیلی کار خستهکنندهای بود و پسرک هر روز از بیکاری حوصلهش سر میرفت.
گاهی وقتا با سگش مینشست حرف میزد، یه وقتایی هم نیلبک کوچیکشو درمیآورد و چند تا آهنگ بامزه میزد، ولی خب از اونم زود خسته میشد و دوباره بیحوصلگی میاومد سراغش.
یه روز که همینطور نشسته بود و گوسفندا رو نگاه میکرد، یهو یه فکری به سرش زد: «اگه یه روز گرگ بیاد سراغ گله چی؟» یاد حرفای صاحب کارش افتاد که گفته بود: «اگه گرگ اومد، باید داد بزنی مردم روستا بیان کمک.»
پسرک شیطونیاش گل کرد و گفت: «خب، چرا یه کم تفریح نکنم؟»
یهو خیلی بلند داد زد:
«گرگ!! گرگ!! مردم کمک کنید!»
همونجوری که حدس زده بود، اهالی روستا سریع کار و زندگی رو ول کردن و دویدن سمت مزرعه تا کمکش کنن. ولی وقتی رسیدن، دیدن هیچ گرگی وجود نداره و پسرک فقط داشته باهاشون شوخی میکرده! پسرک وایساده بود و با صدای بلند بهشون میخندید.

یکی دو روز گذشت و پسرک دوباره همون کارو کرد. دوباره داد زد:
«وای کمک! گرگ! گرگ!»
باز هم مردم دویدن سمت مزرعه… و باز هم فهمیدن فریبشون داده. این دفعه هم پسرک قاهقاه میخندید و از اینکه همگی رو سر کار گذاشته بود، کیف میکرد.
عاقبت فریبکاری چوپان دروغگو
تا اینکه یه روز گرم و طولانی، نزدیکهای غروب که خورشید کمکم پشت کوه میرفت و سایه درختای جنگل کشیده شده بود روی زمین، پسرک مثل همیشه کنار گله نشسته بود و با سگش حرف میزد. خمیازهای کشید که ناگهان از دل جنگل یه گرگ واقعی بیرون پرید و افتاد به جون گوسفندا!
پسرک وحشت کرد. با تمام توانش به سمت روستا دوید و فریاد زد:
«کمک! به دادم برسید! گرگ! گرگ!!»
اهالی روستا صدای فریادش رو شنیدن… ولی این بار کسی به حرفش توجه نکرد و همه پیش خودشون گفتن ، بازم چوپان دروغگو داره اونها رو فریب میده و میخواد مسخرهشون کنه و به همین علت هیچکس برای کمک نرفت.
گرگ هم هرچی خواست گوسفند خورد و گله رو به هم ریخت.

وقتی صاحب کارش فهمید چه بلایی سر گوسفندا اومده، خیلی عصبانی شد و به پسرک گفت:
«دیگه حق نداری تو مزرعه کار کنی!»
و اینطوری بود که پسرک فهمید:
اگه زیاد دروغ بگی، وقتی راست هم میگی، دیگه هیچکس حرفت رو باور نمیکنه.
سوالات پیگیری از داستان چوپان دروغگو :
- به نظرت چرا مردم روستا وقتی گرگِ واقعی اومد، حرف پسرک رو باور نکردن؟
- اگه جای چوپان دروغگبودی و حوصلهات سر میرفت، چی کار میکردی که کسی رو فریب ندی؟
- فکر میکنی پسرک از این اتفاق چه درسی گرفت و تو چه درسی از این قصه میگیری؟
بله بچههای عزیزم!! عاقبت دروغ گفتن زیاد اینه که وقتی حقیقت رو هم میگید، دیگه کسی حرفتون رو باور نمیکنه!!
منبع قصه چوپان دروغگو : https://www.readthetale.com/
