روزی روزگاری در جنگل آفتابی فیکولند ، خرگوش و لاکپشت زندگی میکردند.
خرگوش عاشق خودستایی بود. میگفت: «من سریعترین حیوان جنگل هستم!» و با هیجان میپرید. «هیچکس نمیتواند در مسابقه مرا شکست دهد!»
لاکپشت که اهل خودنمایی نبود، با آرامش پاسخ داد: «شاید من کند باشم، اما دوست دارم با تو مسابقه بدهم.»
خرگوش با خنده گفت: «تو؟ مسابقه با من؟ این آسانترین پیروزی زندگی من خواهد بود!»
خرگوش و لاکپشت تصمیم گرفتند که باهم مسابقه بدهند.

مسابقه خرگوش و لاک پشت
همه حیوانات از کوچک ترین تا بزرگترین آنها همه برای دیدن مسابقه در نقطه ای در جنگل وسیع جمع شدند تا مسابقه خرگوش و لاکپشت را تماشا کنند. صدای همهمه آنها کل جنگل رو فرا گرفته بود. بیشتری ها طرفدار خرگوش بودند و خرگوش و لاکپشت رو مسخره میکردند و امیدی به برد او نداشتند.
خرسی که آمده بود تا مسابقه را تماشا کند از میان جمعیت فریاد زد: آهای خرگوش و لاکپشت خودت را به زحمت ننداز همه میدانیم تو بازنده این مسابقه هستی ، بعد از صحبت های خرس همه حیوانات بلند و یک صدا حرف او را تائید کردند.
خرگوش غرور بیشتری بهش دست داد و لبخند پر غروری زد ، اما لاکپشت بدون اینکه اهمیتی به حرف های دیگران بدهد آرامش خود را حفظ کرد و تمرکز خود را بیشتر کرد، او به خودش مطمئن بود و امید داشت که برنده میشود.
خرگوش و لاکپشت خود را آماده مسابقه کردند.
روباه فریاد زد: «آماده، حرکت!» و مسابقه آغاز شد.

خرگوش با سرعتی بسیار زیاد جلو رفت و در چند ثانیه از دید همه ناپدید شد. لاکپشت با پاهای کوتاه و صدف سنگینش، آرام و قدمبهقدم حرکت میکرد.
خرگوش به زیر درختی سایهدار رسید و پشت سرش را نگاه کرد. لاکپشت را جایی ندید. خنده ای کرد و سمت درخت رفت
خرگوش گفت: «این خیلی آسان است. کمی میخوابم، او هرگز به من نمیرسد.»
او ازینکه لاکپشت نمیتواد زود تر از او به خط پایان برسد مطمئن بود ، پس با خیال راحت زیر درخت رفت و سریع به خواب رفت.
در همین حین، لاکپشت به مسیرش ادامه داد ، کند و پیوسته. او توقف نکرد، استراحت نکرد و غذا نخورد؛ فقط قدمبهقدم حرکت میکرد. او هدف خود را مشخص کرده بود با اطمینان و تمرکز زیاد به سمت خط پایان حرکت میکرد و لحظه ای امید خود را از دست نمیداد و میدانست که با صبر و ادامه دادن میتواند به هدفی که میخواهد برسد. پس لحظه ای از حرکت دست نکشید و پیوسته ادامه داد.
مدتی بعد، خرگوش بیدار شد و کشوقوس رفت. گفت: «وقت تمام کردن مسابقه است.»
و با خیالی راحت به سمت خط پایان حرکت کرد، همانطور که داشت می دوید سر راهش یک بوته هویج دید، خرگوش احساس گرسنگی کرد و نتوانست جلوی خودش را بگیرد، پس رفت سمت هیوج و شروع به خوردن کرد، انقدر هویج خورد که احساس سنگینی میکرد.

خط پایان
خرگوش نفس عمیقیکشید و دوباره به راه خود ادامه داد با خوشحالی به خط پایان نزدیک شد اما وقتی به مسیر نگاه کردباورش نمیشد!
لاکپشت تقریباً به خط پایان رسیده بود! خرگوش با تمام سرعت دوید، اما دیگر دیر شده بود.
لاکپشت اولین نفر از خط پایان عبور کرد! و برنده مسابقه شد.
خرگوش متعجب و ناراحت شد ، او به خودش خیلی مطمئن بود و اما حواس پرتی و غرور بیش از حد او کار دستش داده بود.
همه حیوانات تشویق کردند. خرگوش خجالت زده شده بود.
لاکپشت با مهربانی لبخند زد و گفت: «کند اما پیوسته برنده مسابقه میشود.»
از آن روز به بعد، خرگوش یاد گرفت که خودستایی نکند و همیشه درسی که لاکپشت بهش داد را به خاطر داشت.
پایان

