قصه کودکانه ایلیا و خرس ها

قصه کودکانه ایلیا و خرس ها در دل جنگل فیکولند

روزی روزگاری، در کلبه‌ای دنج در اعماق جنگل فیکولند ، یک خرس کوچولو با مامان و باباش زندگی میکرد.

این کلبه با گلدان‌های گل که روی طاقچه‌ی پنجره بودند و دودی که از دودکش قرمزش بالا می‌رفت زیبایی عجیبی رو به قلب جنگل داده بود.
خرس پدر، با صدای عمیق و پرطنینش گرمی عجیبی به خونه داده بود و خرس مادر، که پیش‌بندی کرم به تن داشت قلب کلبه بود.

خرس کوچولو، که خنده‌ای شیرین و کودکانه داشت، در کنار پدر و مادرش در این کلبه زندگی میکرد.
آن‌ها عاشق قدم‌زدن در جنگل، چیدن توت‌های جنگلی، و گذراندن وقت با هم بودند.

بنر پروموت اپ

یک صبح آفتابی، خرس‌ها تصمیم گرفتند برای قدم‌زدن بیرون بروند تا در این مدت زمان، فرنی داغشان کمی خنک شود.
در حالی که در مسیر جنگلی جاده غربی فیکولند با خوشحالی آواز می‌خواندند و قدم می‌زدند، پسربچه‌ای کنجکاو به نام ایلیا در همان نزدیکی در حال ماجراجویی بود.

ایلیا موهایی تیره ای داشت که موقع جست‌وخیز کردن بالا و پایین می‌پرید.
اون از ماجراجویی‌اش خسته و گرسنه شده بود که ناگهان کلبه‌ای کوچک و زیبا را میان درختان بلند دید.

ایلیا کمی دقت کرد و دید که در ورودی کلبه ، کمی باز بود و بوی خوش فرنی از آن بیرون می‌آمد.

اون نگاهی به داخل انداخت.

ایلیا آهسته صدا زد: «سلااااام؟»

ولی کسی جواب نداد.

درون خانه، اتاقی دنج دید با سه کاسه فرنی داغ روی میز.
شکم کوچکش غرغر کرد.

ایلیا با خودش فکر کرد، شاید این کاسه های فرنی، پاداش ماجراجویی های امروز اونه، یه کاسه فرنی که چیز خاصی نیست، میتونه ازش لذت ببره

اون از اولین کاسه چشید — روی کاسه نوشته بود “بابا خرسی”.
«آخ! خیلی داغه!» فریاد زد.

کاسه‌ی دوم را امتحان کرد — روی کاسه دوم نوشته بود ” مامان خرسی”
«اوه! خیلی سرده!»

سپس از کاسه‌ی سوم چشید — روی کاسه سوم نوشته بود “خرس کوچولو”
«هوم، عالیه! درست همینه!» لبخند زد و همه‌اش را خورد.

با شکمی پر، ایلیا اطراف را نگاه کرد و سه صندلی کنار شومینه‌ی روشن دید.

روی اولین صندلی نشست — روی صندلی نوشته بود “بابا خرسی”.
«خیلی بزرگه!»

صندلی دوم را امتحان کرد — روی صندلی دوم نوشته بود “مامان خرسی”
«خیلی نرمه!»

بعد روی صندلی چوبی کوچک خرس کوچولو نشست.
«عالیه! درست همینه!» با خنده گفت و شروع کرد به تاب خوردن و بازی.

اما ناگهان — تق! صندلی شکست و تکه‌تکه شد!

ایلیا و خرس ها - شکستن صندلی خرس کوچولو

ایلیا سریع از جا پرید، نفس‌نفس‌زنان گفت: «وای نه…»

اما خوب دیگه صندلی شکسته بود، و ایلیا از عمد این کار رو نکرده بود ، پس با خودش گفت، نباید بخاطر یه صندلی، روزش رو خراب کنه

کمی که گذشت ایلیا احساس خواب‌آلودگی کرد و از پله‌ها بالا رفت و در اتاق‌خوابی سه تخت خواب دید.

تخت خرس پدر خیلی سفت بود.
تخت خرس مادر خیلی نرم بود.
اما تخت خرس کوچولو کاملاً راحت بود.
او زیر پتوی خرس کوچولو خزید و خیلی زود به خواب عمیقی فرو رفت.

دیدار ایلیا و خرس ها

مدتی نگذشته بود که خانواده‌ی خرس‌ها به خانه برگشتند.

خرس مادر با تعجب گفت: «کسی از فرنی ما خورده!»

خرس پدر گفت: «کسی روی صندلی من نشسته!»

و خرس کوچولو با گریه گفت: «و صندلی منو شکسته!»
او به تکه‌های صندلی نگاه کرد و چشمانش پر از اشک شد.
«اون صندلی مورد علاقه‌م بود…»

ناگهان صدای خر‌و‌پف آرامی از طبقه‌ی بالا شنیدند.
خرس‌ها آهسته از پله‌ها بالا رفتند و به اتاق نگاه کردند.

خرس مادر آرام گفت: «اونجاست،»

خرس کوچولو گفت: «اون روی تخت من خوابیده!»

خرس کوچولو به ایلیا گفت: «ببخشید، پسر کوچولو.»

ایلیا با وحشت نشست. سه خرس کنار تخت ایستاده بودند!
اما آن‌ها عصبانی به نظر نمی‌رسیدند — فقط متعجب بودند.

او با چشمانی گرد گفت: «خیلی متأسفم! نمی‌خواستم چیزی رو خراب کنم، من خیلی خسته بودم و فکر کردم … »

ایلیا ادامه حرفش رو نگفت و سرش رو پایین انداخت.

خرس کوچولو به اون نگاه کرد و اشک‌هایش را پاک کرد.
«منم فکر نمیکردم یه پسر کوچولو هم سن و سال خودم اینجا اومده باشه، اسمت چیه؟»

ایلیا گفت: « من ایلیام و متاسفم که صندلی ات رو شکستم»

خرس کوچولو گفت: « واقعاً منظوری نداشتی؟»

ایلیا گفت «نه و من متاسفم ، صندلی تو خیلی عالی بود. نباید بدون اجازه ازش استفاده می‌کردم، اون لحظه خیلی خسته بودم و این خونه و بوی فرنی و صندلی و تخت نرم و گرم ، باعث شد که من … »

ایلیا دوباره سرش رو پایین انداخت و شرمنده شد، آرزو میکرد که کاش میتونست زمان رو به عقب برگردونه…

خرس‌ها دیدند که ایلیا از رفتارش خیلی ناراحت شده و قصد و هدف بدی نداشته.
خرس پدر سر تکان داد و به ایلیا گفت: «دفعه‌ی بعد، مهمه که قبل از دست زدن به وسایل دیگران اجازه بگیری.»

ایلیا سرش را تکان داد و گفت: «ببخشید،من تازه متوجه زشت بودن این کار شدم»

خرس پدر گفت : « حالا که توام پشیمونی، من صندلی خرس کوچولو رو درست میکنم ، دیگه نمیخواد ناراحت باشی»

خرس مادر هم با مهربانی لبخند زد و گفت: «می‌خوای با ما یه کاسه فرنی تازه بخوری؟»

ایلیا لبخند زد و گفت: «بله، لطفاً.»

و این‌گونه، ایلیا و خرس ها با هم سر میز نشستند و فرنی تازه خوردند.
خرس کوچولو حتی خرس عروسکی مورد علاقه‌اش را به ایلیا نشان داد و ایلیا قول داد دوباره به دیدنشان بیاید —البته این بار قبل از ورود به خانه در میزنه و با اجازه وارد میشه.

از آن روز به بعد، ایلیا و خرس ها دوستان خوبی شدند.
و ایلیا هرگز درسی را که آموخته بود فراموش نکرد:
همیشه به خانه‌ی دیگران احترام بگذارد و هیچ‌وقت برای گفتن “متأسفم” خجالت نکشد.

پایان!

🌟 سؤالات پیگیری از قصه ایلیا و خرس ها :

  • چرا فکر می‌کنی خرس کوچولو وقتی صندلی‌اش شکست این‌قدر ناراحت شد؟
  • ایلیا از دیدارش با کلبه‌ی خرس‌ها چه آموخت؟
  • اگر تو یکی از خرس‌ها بودی، وقتی ایلیا را پیدا می‌کردی چه می‌کردی؟
  • ایلیا و خرس ها ، چطور تونستن این مشکل رو حل کنن؟

از تخیلت استفاده کن، بگذار رؤیاهایت راهنمایت باشند و به این پرسش‌ها پاسخ بده تا رازهای داستان « ایلیا و خرس ها » را کشف کنی.
باشد که رؤیاهایت پر از ماجراجویی‌های محترمانه، دوستی‌های مهربانانه، و جادوی یادگیری درس‌های مهم باشد.

منبع داستان ایلیا و خرس ها : https://www.readthetale.com/

نظرات

نظر خودتون رو درباره این مقاله با ما به اشتراک بذارید…